امروز تولد در من ریشه دواند، رفت تا هرچه قبرستان در وجودم خانه کرده را ویران کند. رنگ همه چیز کمی واقعی تر بود، کمی هوا دلنشین تر و صدایی که از کوچه به گوش می رسید، آوایی خوش تر از پرندگان آواز خوان بود.
معجزه نبود اما روحم بسیار پرواز کرد، رفت تا آخرین آسمان، همان جا ماند و ماند و خواست برنگردد، خواست تا جسم زمینی اش را به خاک ابدی بسپارد ولی باز این تو بودی که شوق را در روح من دمیدی و مرا دوباره به عشق دعوت کردی.
امروز طولانی حرف زدیم، به تمام یک عمر کوتاه، به تمام عمر یک گل بهاری و من نفس هایت را نفس کشیدم و تصویر چشمانت را در قلبم جاری کردم.
گفتی همیشه نخواهی ماند، مسافری خواهی بود که روزی پا به جاده خواهی گذاشت و در سفری بی انتها به مقصدی نا معلوم، در گرگ و میش یک صبح مه گرفته خواهی رفت. و من بارها چشمانم خیس شد از این رفتن و برنگشتن ها، مگر چند بار به زندگی ات خواهم آمد که تو هر بار هزار بار خواهی رفت.
گفتی دل نبندم، اشک نریزم، بغض نکنم و غم را به خانه ی دل راه ندهم، ولی اگر جای من بودی می توانستی؟
می توانستی هجران را طاقت بیاوری؟
2 خرداد 1401
علی دادخواه