علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

تولد در من ریشه دواند...




امروز تولد در من ریشه دواند، رفت تا هرچه قبرستان در وجودم خانه کرده را ویران کند. رنگ همه چیز کمی واقعی تر بود، کمی هوا دلنشین تر و صدایی که از کوچه به گوش می رسید، آوایی خوش تر از پرندگان آواز خوان بود.

معجزه نبود اما روحم بسیار پرواز کرد، رفت تا آخرین آسمان، همان جا ماند و ماند و خواست برنگردد، خواست تا جسم زمینی اش را به خاک ابدی بسپارد ولی باز این تو بودی که شوق را در روح من دمیدی و مرا دوباره به عشق دعوت کردی.

امروز طولانی حرف زدیم، به تمام یک عمر کوتاه، به تمام عمر یک گل بهاری و من نفس هایت را نفس کشیدم و تصویر چشمانت را در قلبم جاری کردم.

گفتی همیشه نخواهی ماند، مسافری خواهی بود که روزی پا به جاده خواهی گذاشت و در سفری بی انتها به مقصدی نا معلوم، در گرگ و میش یک صبح مه گرفته خواهی رفت. و من بارها چشمانم خیس شد از این رفتن و برنگشتن ها، مگر چند بار به زندگی ات خواهم آمد که تو هر بار هزار بار خواهی رفت.

گفتی دل نبندم، اشک نریزم، بغض نکنم و غم را به خانه ی دل راه ندهم، ولی اگر جای من بودی می توانستی؟

می توانستی هجران را طاقت بیاوری؟





2 خرداد 1401

علی دادخواه




کوتاه نوشتهتمرین عاشقانه نویسیعاشقانهدلنوشته
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید