علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

تو یلدا را با خود برده ای




تمام شب های زمستانی ام در وجودت جا مانده است، کمی نگاهم ساده لوحانه بود، فکر می کردم ابدیت در انتظار ماست و جاودانگی در وجودمان جدایی ناپذیر خواهد بود. اما می دانم همه را با خود برده ای، خواب راحت شبانه ام و مقداری از خوشبختی را هم برایم باقی نگذاشته ای.

با آغاز یلدا من به خوابی ابدی می روم، تو که نباشی، طولانی ترین شب سال معنایی ندارد، پوچ و خالی خواهد بود، بی انتها، نه آغاز دارد و نه پایانی، اصلا انگار گذر از این شب برایم امکان پذیر نیست، درب ها بسته اند و کلید قفل های سرنوشت در دست توست و تویی که دیگر نیستی.

این شب طولانی هم خواهد گذشت با صدای بلند خنده ی تو که نمی دانم از کدام رویا به گوش خواهد رسید، کمی عجیب است، من برای خودم خیال بافی می کنم، تو را متصور می شوم تا شاید امیدی در دلم زنده شود، گرمایی که زندگی ام را رونقی دوباره دهد.

ببین، نبودت هر شب و روزم را دچار تردید کرده است، حتی نمی دانم زنده ام یا مرده، اما دلم می خواهد تو تا همیشه باشی حتی اگر من از قلب تو سهمی نداشته باشم، این عمر بی ارزش من باشد برای تو.




23 آذر 1400

علی دادخواه


https://vrgl.ir/eVUlb


یلداشب چلهدلنوشتهدل نوشتهطولانی ترین شب سال
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید