امروز از آن روزهایی بود که تمام حس های مختلف به درون من هجوم آورده بودند، صبح بدون آنکه رختخوابم را مرتب کنم و صبحانه ای بخورم، فقط با نوشیدن یک لیوان شیر داغ روزم را شروع و از خانه بیرون زدم.
دیشب دوستم گفت به هیچی فکر نکنم و من در تمام طول روز تلاش کردم تا حواسم را از تو به چیز دیگری پرت کنم، وقتی به خانه برگشتم هوا تاریک شده بود،به رختخواب بهم ریخته ام نگاه کردم و دیگر فایده ای هم نداشت تا آن را مرتب کنم.
خیلی خسته بودم، پاهایم درد می کرد، فقط یک مسکن با دوز بالا می توانست کوفتگی بدنم را برطرف کند و روح خسته ام را برای زنده ماندن در انتهای شب، جان دوباره ای بخشد.
راستی می دانستی هیچ آرامبخشی توان رقابت با کمی از صدای دلنشین تو را ندارد و هیچ روانشناسی نمی تواند کمی از نگاه تو را داشته باشد، تا تمام حرف های ناگفته ام را به یکباره و بدون اینکه کلامی از دهانم بیرون آید، بشنود و نسخه ای برایم بپیچد که در دکان هیچ عطاری پیدا نشود !؟
آخر کدام دکان عطاری کمی از بوی پیراهنت را دارد؟
و اگر داشته باشد، مگر می شود این داروی قیمتی را خرید ؟
12 اسفند 1399
علی دادخواه
پ ن : از اینکه جواب کامنت ها رو با تاخیر میدم، عذر خواهم، علتش هم اینه که پاسخ به هر نظری، حس خاص خودش رو می طلبه :))
از این که می خونید از شما تشکر می کنم.