ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

سفر به گذشته در قبرستان




رفته بودم بهشت رضا ع سر خاک مادرم تا فاتحه ای بخوانم، در راه برگشت از قسمت قبرستان قدیمی عبور کردم، تاریخ های حک شده روی سنگ ها اوایل دهه هفتاد را نشان می داد، همان طور که سرعت راه رفتنم به خاطر خواندن نوشته های روی سنگ قبر ها کاهش پیدا کرده بود، ناگهان باد شدیدی شروع به وزیدن کرد، آنقدر گرد و خاک زیادی در هوا بلند شد که به زحمت می شد کمی جلوتر را دید.

برای اینکه گرد و خاک وارد چشمانم نشود، آنها را لحظه ای بستم و همان جایی که بودم ایستادم تا کمی از شدت وزش باد کاسته شود، به فاصله چند ثانیه بعد همه چیز آرام گرفت و وقتی چشمانم را باز کردم، با صحنه ای بسیار عجیب مواجه شدم.

دیدم قبرستانی که تا چند لحظه ی قبل متروکه بود، پر از ازدحام و شلوغی است، عده ای سر خاک عزیزی که تازه دفن شده بود گریه و شیون می کردند و آن طرف تر چند نفر در حال کندن قبرهای تازه ای بودند که تا جسد های جدید را در آنجا دفن کنند و در جاهای دیگر، دسته های عزاردار مردم دور هم جمع بودند و روضه خوان ها در وسط آنها مرثیه خوانی می کردند.

چیزی را که می دیدم باور نمی کردم، حتی پوشش و لباس مردم هم فرق داشت، شبیه آنچه که من در زمان حال می دیدم نبود، بعد از کمی سردرگمی ناگهان متوجه شدم که من در زمان سفر کرده ام و به اوایل دهه هفتاد برگشته ام. ترسیده بودم و باورش کمی برایم سخت بود، اینکه چطور می شد در عرض چند ثانیه به حدود سی سال قبل برگردم.

آدم ها به من به طرز عجیبی نگاه می کردند، انگار که از یک کشور یا شهر دیگر به آنجا آمده بودم، تلفن همراهم را یواشکی نگاه کردم، اما هیچ آنتنی نداشت، آخر چه کسی در اوایل دهه هفتاد تلفن همراه داشت، آن را دوباره در لباسم گذاشتم و گفتم اگر کسی این را ببیند ممکن است برایم مشکلی پیش بیاید.

مانده بودم چه کنم، هنوز در شوک بودم، نمیدانستم در آن لحظه باید چه کاری انجام دهم، مطمئنا هیچ کس من را نمی شناخت و هیچ کس حتی حرفم را باور نمی کرد که از آینده آمده ام، ناگهان فکری به ذهنم رسید، به یاد خانه ای افتادم که دوران کودکی ام را در آنجا گذرانده بودم. تصمیم گرفتم که به آنجا بروم تا شاید بتوانم خانواده ام را ببینم، اما مشکل اینجا بود که من نه وسیله ای برای رفتن به آنجا داشتم و نه پول رایج آن زمان را تا بتواندم کرایه تاکسی یا اتوبوس را پرداخت کنم.

خود را به ایستگاه اتوبوس رساندم و راننده ای را دیدم که داشت وضو می گرفت تا نمازش را بخواند، مردد بودم که آیا به او بگویم که من را مجانی به شهر برساند یا نه، بعد از کمی فکر کردم دلم را به دریا زدم و جلو رفتم، سلام کردم و گفتم آیا شما به محله پایین خیابان هم می روید، راننده که از نوع لباس پوشیدن من کمی تعجب کرده بود جواب داد بله جوان، بعد در ادامه گفت مثل اینکه مال این طرف ها نیستی، من هم گفتم آری، غریبم و به تازگی به مشهد آمده ام، اینجا قبر مادرم است، گفت خدا بیامرزه مادرت را و به اتوبوس اشاره کرد که سوار شوم، گفت بعد نماز حرکت می کنیم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم که متاسفانه کیف پولم را گم کرده ام و قادر به پرداخت کرایه نیستم، راننده لبخندی زد و گفت عیبی ندارد جوان، به جایش برای پدر خدابیامرزم یک فاتحه بخوان، این را گفت و شروع کرد به نماز خواندن.

بعد از چند دقیقه اتوبوس راه افتاد، دیدن خیابان ها و ساختمان ها که از آنها در کودکی خاطره ای گنگ در ذهنم بود، بسیار جالب به نظر می رسد، درست به همان سبک قدیمی، خبری از برج و خانه های چندین طبقه نبود، ماشین های قدیمی و بخصوص پیکان های نو در شهر به چشم می خوردند. چه لذتی داشت دیدن دوباره ی شهری که هنوز آثار دوران قدیم از چهره اش پاک نشده است.

اتوبوس در ایستگاه محله قدیمی مان توقف کرد، از راننده تشکر کردم و پیاده شدم. با عجله و شوق فراوان به سمت خانه مان گام برداشتم، دلم می خواست خانواده را ببینم و بیشتر از همه دوست داشتم مادرم را که آن زمان هنوز جوان بود از نزدیک ببینم و اگر من را می شناخت، او را در آغوش بگیرم و رویش را ببوسم.

وارد کوچه مان که شدم، دیدم همه چیز درست شبیه گذشته است، همان خانه ها و همان همسایه ها بدون هیچ تغییری در جای خود مانده اند.

قدم هایم را سریع تر برداشتم تا زود به خانه مان برسم، چند لحظه ای پشت درب ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، بعد آرم زنگ خانه را زدم، صدای دختر بچه ای از پشت درب آمد که گفت کیه ؟ حدس زدم خواهرم باشد ولی درست نمیدانستم کدام یکی است، جواب دادم با پدرتان کار دارم تا اینکه درب باز شد، خدای من، آن دختر بچه خواهر سومی بود، چه قدر شیرین و با نمک به من نگاه میکرد، ناگهان چشمم به داخل حیاط افتاد، کودکی با موهای طلایی را دیدم که داشت داخل باغچه بازی می کرد، بله فهمیدم، این خودم بودم، چه لحظه ی هیجان انگیزی که آدم خردسالی خودش را از نزدیک ببینم، دلم می خواست به داخل خانه بروم و خودم را در آغوش بگیرم.

در این افکار غوطه ور بودم که صدایی من را به خودم آورد، خواهر بزرگتر بود که داشت خواهر سومی را دعوا می کرد، می گفت مگر مامان نگفت درب را به روی غریبه ها باز نکن، من نمیدانستم در آن لحظه چه بگویم، واقعا از دیدن خواهر بزرگترم خوشحال بودم و دلم می خواست بگویم منم علی ام، داداش کوچیکه که بزرگ شده و از آینده اومده، ولی می دانستم اگر این ها را بگویم، حتما فکر می کردند من دیوانه هستم و فورا درب را به روی من خواهد بست و من فرصت دیدن مادرم را از دست خواهم داد.

به خواهر بزرگم گفتم ببخشید که مزاحم شدم، آیا اینجا منزل آقای دادخواه هست، خواهرم با کمی اخم گفت امرتون، نمی شد از ابتدا سراغ مادرم را بگیرم برای همین گفتم پدر خانه تشریف دارند، خواهرم با همان اخم ها گفت ایشون سرکار هستند، بعد کمی جرات پیدا کردم و گفتم پس بگین مادرتون بیان، کار واجبی دارم، توی دلم غوغایی به پا بود، آه اگر می شد مادرم را فقط برای یک بار دیگر می دیدم، چقدر می توانستم خوشبخت باشم. اما با کمال ناباوری خواهرم پاسخ داد، مادر رفته بیرون و الان برمی گردد، بیرون منتظر باشین تا هر موقع برگشتند بگم شما باهاشون کار دارین و بعدش خداحافظی کرد و درب را بست.

بهش حق می دادم که همچین رفتاری را با یک نفر غریبه داشته باشد، آخر مادرم مسئولیت سه دختر و دو پسر کوچک را به او سپرده بود و او نمی توانست کسی را به خانه راه بدهد.

از اینکه مادرم خانه نبود بسیار غمگین شدم، این تنها شانس دیدن دوباره مادرم بود که داشت از دست می رفت، چون هر لحظه ممکن بود که به زمان حال برگردم و دیگر تا آخر عمر این حسرت بر دلم می ماند. ولی از این بابت خوشحال بودم که خودم و دوتا از خواهرهایم را در کودکی شان دیده ام.

روی سکوی کنار خانه مان نشستم و با خودم گفتم بالاخره مادر هرجا که باشد بزودی برمی گردد و من می توانم بدون اینکه خودم را معرفی کنم، او را هنگامی که وارد محله می شود ببینم. چند ساعتی گذشت اما خبری از مادر نشد، احساس خستگی عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود. می دانستم که نباید بخوابم چون نمی خواستم فرصت بوجود آمده را از دست بدهم.

بعد از چند لحظه چشمانم آنقدر سنگین شدند که نتوانستم بیشتر مقاومت کنم و به خواب عمیقی فرو رفتم.

در خواب و بیداری بودم که دیدم که یک نفر من را صدا می زند، با خوشحالی چشمانم را باز کردم فکر کردم هنوز در گذشته ام اما دیدم که مامور قبرستان است که می گوید آقا بلند شوید، هوا دارد تاریک می شود و تا چند دقیقه ی دیگر درب ها بسته می شوند.

بله من به زمان حال برگشته بودم با دنیایی از حسرت و اینکه نتوانستم بار دیگر مادرم را وقتی که زنده است ببینم. در روز های بعد هم چند باری از آن قبرستان قدیمی گذر کردم اما دیگر خبری از سفر به گذشته نبود.





27 آذر 1400

علی دادخواه




داستان کوتاهسفر به گذشتهمادرتمرین نوشتن
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید