ویرگول
ورودثبت نام
علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

مدرسه یا زندان ابوغریب ...!




مدرسه ای که دوران راهنمایی را در آن گذراندم، تقریبا در یک منطقه نیمه محروم واقع شده بود و چیزی که بیشتر از آن سه سال وحشتناک به خاطر دارم، دعواهای زنگ آخر و غلیان بلوغ جسمی و جنسی پسران آن منطقه شهر بود.

مدرسه هم تقریبا هیچ امکانات خاصی نداشت جز یک سرویس بهداشتی خراب و متروکه که من همیشه سعی می کردم از آن استفاده نکنم و مگر آب خوری داخل محوطه. حیاط هم آنقدر کوچک بود که مثل زندانی ها مجبور بودیم دورش بچرخیم و وقتی خسته از یک کلاس فوق العاده متراکم بیرون می آمدیم، با دوگام به انتهایش می رسیدیم.




البته این مدرسه جزو بهترین های آن جا بود و از آن داغان تر هم داشتیم و چیزی که بیشتر جای تعجب داشت این بود که ابتدا مادرم اسم من را در یکی از مدرسه هایی نوشت که شبیه زندان ابوغریب بود !

مسیر رسیدن به آن مدرسه هم داستان خودش را داشت و بایستی از یک منطقه پر از اراذل و اوباش و همچنین سگ های ولگرد می گذشتی و تازه اگر مورد خفت گیری و عنایت توسط این عزیزان قرار نمی گرفتی و توسط حیوانات درنده خورده نمی شدی، به مرحله غول آخر که همان مدرسه وحشتناک بود، می رسیدی! البته این را هم بگویم این مدرسه در داخل بافت بسیار متراکم آن منطقه بود و برای من که تازه دبستان را تمام کرده و تا آن موقع به تنهایی مسیرهای طولانی را طی نکرده بودم، مسیریابی و پیدا کردن مدرسه هم جزو سختی های دیگر راه کسب علم و دانش بود و در آخر هم پس از عملیات گذر از منطقه خطر، مسیریابی و مواجهه با محیطی غیرقابل تحمل مدرسه، دوباره می بایست یک بار دیگر با ترس و دلهره فراوان، آن مسیر پر از موانع پر خطر را به سمت خانه باز می گشتم!



شاید اگر در دهه هشتاد به دنیا می آمدم و جزو یک خانواده شلوغ و پر جمعیت نبودم، می توانستم امیدوار باشم که حداقل با سرویس به مدرسه بروم تا علاوه بر مشکلات داخل محیط مدرسه، نگران مسیر رفت و آمد هم نباشم.

اما یک اتفاق باعث شد تا در یک عملیات چریکی و در بعضی اوقات ایذایی پرونده ام را از آن مدرسه بسیار داغان به یک مدرسه کمی داغان منتقل کنم !

داستانش هم این بود که مادر چند روزی بیمارستان بستری شد و من هم از فرصت بوجود آمده استفاده کردم و پدرم را بردم و پرونده را گرفتم و در مدرسه جدید ثبت نام کردم، هرچند می شد در جایی بهتر از آنجا هم ادامه تحصیل داد، اما متاسفانه نه مادر و نه پدر به این موضوع اهمیت خاصی نمی دادند و شیوه نامه تربیتی آنها این بود که بچه را به مدیر مدرسه تحویل می دادند و می گفتند استخوان هایش مال ما، گوشتش در اختیار شما، اگر مرتکب خطایی هم شد، آنقدر بزنیدش تا صدای سگ را بصورت خیلی روان و حتی بهتر از خودش، در بیاورد !

این شد که سه سال را با هزاران بدبختی گذراندم و هنوز آثار مخرب آن دوران را در روح و روان خود احساس می کنم. این را هم بگویم که متاسفانه این روند در دوران دبیرستان هم ادامه داشت که خود داستانی مفصل دارد!





29 مرداد 1399

علی دادخواه





دلنوشتهخاطرات دهه هفتادمدرسهکوتاه نوشتهداستان
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید