فقط می توانم منتظر روزی بمانم که دوباره فرصتی پیش آید تا از نزدیک تو را ببینم و هر چه در سینه دارم را برایت بگویم. آنچه انسان را در مضیقه قرار می دهد و قلب او را سخت می فشارد، درد دوری است که هیچ علاجی جز کوتاه شدن فاصله ها بر آن درمان نیست.
اگر در شهر من بودی یا اینکه می توانستم آن جا در کنار تو همسایه ات باشم، دیگر دلتنگی شب هایم بیهوده بود و شیشه ی تنهایی ام دیگر غباری بر چهره نداشت. آن چیزی که همیشه آرزو داشته ام این است که بتوانم روزی در جوار تو درد دل بگویم و دمی از عمر کوتاهم را آسوده بگذارنم.
وقتی فهمیدم که مریض شده ای، بی قرار شدم و هر لحظه تمام وجودم دعا شد برای تو تا زودتر شفا پیدا کنی. این است که دوست ندارم لحظه ای حتی کوتاه را در کنارت نباشم. سعی می کنم هر روز جویای احوالت باشم، این تنها کاری است که از من بر می آید و دوست داشتم حداقل می توانستم در روزهایی که در بستر بیماری افتاده ای، در کنارت باشم و از نزدیک از تو مراقب کنم.
التماست می کنم که بیشتر مراقب خودت باشی و آن تن نازنینت که برایم بسیار ارزشمند است را به دست هیچ ویروسی نسپاری. می بینی که چقدر به وجودت وابسته ام و هر لحظه ات به تمام زندگی من گره خورده است طوری که کوچترین تغییری می تواند جهانم را دگرگون کند.
دوستی ات گوهر نابی است که می توانم از داشتنش به خود مغرور شوم و شادمان باشم که بهترین اندوخته ی من از جنس الماسی است کم نظیر و گنجی که می توانم آن را در سینه ام محبوس کنم تا دست هیچ کس جز خودم به آن نرسد. این ثروت فقط به کسی تعلق دارد که دوست دار تو باشد.
سعی می کنم در فرصت های کوتاهی که برایم محیا می شود، برایت بنویسم که چه به سر من می گذرد. آشوب پنهانی دارم که کسی از آن خبر ندارد. دلشوره ای که گاه امانم را می برد و نمی دانم چگونه می توانم از دست آن خلاص شوم. سختی ها باعث شده اند که کمی تندخو باشم یا اینکه حداقل نتوانم با خود طوری رفتار کنم که درماندگی ام بیشتر نشود. انگار لایق هیچ محبتی نیستم.
می بینی که چه قدر ضعیف هستم و سعی بر این دارم که خودم را قوی نشان دهم اما تا کی می توانم با این فریبکاری به همه دروغ بگویم. در تمام سال هایی که گذشت خلاء یی کشنده درونم را ذره ذره آب کرده است و هر چه احساس خوب و خوشی را که تجربه می کنم را در خود می بلعد و به جایش استفراغی از کثافت بیرون می دهد.
این ها را فقط تو می توانی درک کنی. بارها از درد به ستوه آمده ام و از شدت رنج فریاد کشیده ام اما کسی هیچ توجهی نداشته است که من چگونه از حجم بالای ناراحتی به خود می پیچم. پس چطور می توانم انتظار داشته باشم که در میان این جمعیت به حیات خود ادامه دهم در صورتی که هیچ امیدی به آینده نخواهم داشت.
تا روزی که تو را داشته باشم، ادامه خواهم داد. برایت نامه می نویسم و در انتهای همه آنها هیچ وقت خداحافظی نمی کنم. می گذارم تا هر لحظه میان مان جاری باشد، انگار که هیچ فاصله ای نمی تواند پیوندمان را از بین ببرد. تلاش و کوشش می کنم تا بتوانم ثانیه ثانیه هایی که زندگی به من می دهد را به نفع تو استفاده کنم و هر چه به من تعلق می گیرد را نشانه ای بدانم که ارتباط بین ما تا ابد باقی خواهد ماند.
عزم سفر کرده ام ولی هنوز مقصدی را نیافته ام. مثل مسافری می مانم که کوله اش را به دوش می کشد بی آنکه بداند قطار بعدی کی به ایستگاه خواهد رسید. به رهگذارن می گویم به ماندم هیچ اعتباری نیست و بعد هیچ کس به من دل نمی بندد. می خواهم خودم را فقط برای تو داشته باشم و هیچ قول دیگری ندهم.
بعد از آن همه دشواری که پشت سر گذاشته ام، می خواهم ریتم لحظه ها را برای نواخته شدن یک ساز کوک شده در جاری ترین و شیرین ترین دقیقه های عمرم تجربه کنم. این یعنی اینکه امید گاهی می تواند در روزنه ای در دل تاریکی شب رسوخ کند و نور بتاباند به هر چه که در اعماقش مدفون شده است.
همین که کسی باشد که بتوانم رازهایم را در پیش او عریان کنم، یعنی زندگی گاهی زیباست. نه و به هیچ عنوان نمی توانم ادعا کنم که راز خوشبختی را پیدا کرده ام، کلید این صندوقچه ی گران بها نزد کسی است که می داند عشق چیست و چه کسی بهتر از تو این موضوع را درک می کند.
باید صبور باشم و از پنجره ها مراقبت کنم تا روزی که خدا از آسمان نوری به زمین بتاباند و تلالو آن به سرزمین های دور برسد و آن وقت خودت خواهی فهمید که معجزه ای اتفاق افتاده و بزودی همه چیز دستخوش تغییراتی بی بازگشت خواهند شد.
تا روزی که خوشبختی دست هایمان را می گیرد چیزی باقی نمانده است. انگار همین فردا و یا همین امروز به وصال می رسیم و داستان دوری هرچه سریع تر به پایان خود نزدیک می شود. این شگفت انگیز ترین اتفاق برای من خواهد بود و تا وقوع آن چشم برهم نمی گذارم.
آخرین نامه را می نویسم، برایت آرزوهای خوب را می خواهم، سلامتی و تندرستی، خوابی سرشار از آرامش و دلی پر از امید باران. دستانم را رو به آسمان می گیرم، با خدا صحبت می کنم و می گویم دوستی دارم از جنس شبنم، لطیف و درخشنده، زلال چون رودخانه ای خروشان، می گویم تو را همیشه در پناه خود حفظ کند و تمام غم ها را از تو دور کند.
من مسافری ام که به سمت تو می آید و در همه ی جاده هایی که قدم می گذارم، آوازی را باصدای بلند می خوانم و می رقصم و شادمانم که هر لحظه نزدیک تر می شوم. برای تو و برای ما، این جهان خوش باد و این عمر جاودانه.
یک شهریور 1401
علی دادخواه