وقتی جنگ به شهر ما رسید
من هنوز کودک بودم
معنای جنگیدن را نمی دانستم
حتی برای فرار هم خیلی کوچک بودم
اما فرصتی برای بزرگ شدن
و درک این واقعه ی هولناک نبود
چون شهر
زیر رگبار آتش می سوخت
و تمام رویاهای کودکانه مرا
زیر خاکستر دفن می کرد
و آنچه از آن لحظه ها در خاطرم مانده
فریاد های مادرم بود
که می گفت فرار کن
و من جز آغوش او
مگر جایی برای رفتن هم داشتم
تا اینکه چشمانم را
در بیمارستان باز کردم
و دیگر چیزی در خاطرم نبود...
علی دادخواه
تابستان98