به خواهرم گفتم هیچ آرزویی ندارم
انگار همه ی آنها را در چمدان کهنه ای گذاشته ام
و سال ها پیش در آخرین سفر
در ایستگاهی شلوغ
آنها را گم کرده ام
بعد از آن بود که انگار در زمان متوقف شدم
گفتم می خواهم بمیرم
آن هم درست قبل از چهل سالگی
مادرم آنجا
انگار منتظر است
چون هر شب خوابش را می بینم
خواهرم گفت که هنوز زود است
اما من گفتم
هیچ آرزویی ندارم...
برای مرگ آمادگی های لازم را کسب کرده ام، شاید در این بازه ی زمانی که در آن زندگانی می کنم، همه چیز مهیا شده است، درست مثل یک میهمانی بی نقص که از ابتدا تا انتها، میزبان همه چیز را طوری برنامه ریزی کرده است که به همه خوش بگذرد، بدون هیچ کم و کاستی.
دلبستگی بزرگترین بازدارنده است و بعد از آن اگر دینی داشته باشی، بر گردنت سنگینی می کند و رفتن به آن سمت را به چالش می کشد. اما خوشبختانه نه عاشق کسی هستم و نه به کسی بدهکار، البته یک چیز را جا انداخته ام، مال و ثروت هم می تواند جزو دلبستگی های دنیایی باشد که از بابت آن هم خیالم راحت است، همچون درویشی از دنیا چیز زیادی سهم من نشده است.
پس اگر روزی ناگهان فرشته ی مرگ دست برشانه ام گذارد و بگوید وقت رفتن است، تعجب نخواهم کرد، از او نمی خواهم به من مهلت دوباره ای دهد تا کارهای باقیمانده ای را انجام دهم.
اکنون فقط دو چیز از همه مهم تر است، خواندن و نوشتن روزانه، که در این روزها انجام می دهم، درسم که تمام شده، خدمت سربازی هم رفته ام، به هیچ کس هم قولی نداده ام و مشغول هیچ کار مهمی هم نیستم، پس نبودنم هیچ اختلالی در امور دنیا ایجاد نخواهد کرد، نتیجه این که من آزادم و می توانم با خیال راحت زمین را به مقصد ابدیت ترک کنم.
اما تا قبل از رفتن نمی خواهم باری بر دوش کسی باشم، قطعا شاد خواهم زیست و هر کسی را که ببینم، به او لبخند خواهم زد و سعی می کنم موجب غم نشوم، این همان انتقامی است که قبل از رفتن باید از دنیا بگیرم.
نوشتن از مرگ آسان نیست، شجاعت می خواهد، باید نترس باشی و اینکه بی پروا اقرار کنی که ممکن است انسانی ضعیف باشی که بخواهد گاهی اوقات، هنگامی که در زندگی به تنگ آمده است، قید همه چیز را بزند و آماده ی رفتن شود.
من از زبان کسانی می گویم که دلشان نمی خواهد دیگران بفهمند آنها هم گاهی در اندیشه ی این بوده اند که چطور می شود خود را از شر آنچه که آنها را گرفتار کرده است، رها کنند. آنها هم مثل من بارها در ذهن خود مرده بودند.
تصور مرگ آرامبخش است، دردی ندارد و اندوهی به جا نمی گذارد، فقط اینکه کسی از آن بی خبر است و در پشت لبخندی زیبا پنهان می شود. بسیار زیرکانه به پیش می رود و اندوه را از میان بر می دارد و در فرصتی دوباره امید را جاگزین خواهد کرد.
شما نمی دانید اما من به شما خواهم گفت که روزهایی وجود داشته اند که من مرده بودم بی انکه بگویم و شما نمی دانستید و با من سخن می گفتید و دوباره زنده می شدم برای ادامه بر مرگ های متوالی و جان گرفتن های پیاپی.
چه چیز می توانست من را به دنیا برگرداند، جز لبخندی کودکانه و جز مهربانی زنی که می توانست حس مادرانه اش را هدیه دهد؟
16 شهریور 1400
علی دادخواه