الان هیولای درون داشت. به یاد می آورد که سعی کرده بود با کودک درونش ارتباط بگیرد.
در حیاط خانه اش بود. او داشت در خانه سفره می انداخت؛ صدای آمدنش را شنیده بود. لحظه ای روی نیمکت حیاط نشست، خاطراتش حمله کرد.
رو به روی مشاور، روی صندلی روکش چرم نشسته بود. «آروم... چشمات رو ببند.» صدای تقریبا ملایم مشاور. چشمانش را بست. «به صدای درونت گوش کن، چه صدایی می شنوی؟» با صدایی بلندتر و خشن تر از چیزی که انتظار داشت گفت: «صدای فریاد.»
فرد مشاور نام یکه خورد، چند ثانیه طول کشید تا آرامشش را بازیابد. «خب تو... باید... ولی...» سکوت کرد. «صدای درونت رو دنبال کن، به کودک و والد درونت می رسی.» در ذهنش به دنبال صدا راه رفت و کودکی غمگین را دید که گوشه ی اتاق نشسته و از او فرار می کند. همه ی چیز هایی که دیده بود را تعریف کرد، اگرچه به مشاور اعتماد نداشت؛ با جواب تک کلمه ای اش موافق بود: «رهاشدگی».
مشاور همین را گفت و بعد گفته های پیشینش را تکرار کرد. گفت که او از احساس ناامنی، ترس و خشم نسبت به انسان ها در آزار است. این را خودش هم می دانست. گفت بخشی از این موضوع به خاطر والدین اوست، این را نمی دانست. اهمیتی نداشت. «ماشین زمانتونو بهم قرض میدین یه سر به گذشته بزنم؟»
این را با لحن آمیخته به تمسخر گفت و از اتاق مشاور بیرون رفت. قبل از اینکه منشی حرفی بزند، پول را روی میز کوبید و بدون هیچ حرفی به سرعت خارج شد. یک کلمه در ذهنش نقش بسته بود، «رهاشدگی».
چشمانش را باز کرد و دید روی نیمکت در حیاط نشسته. «هی! نمیای تو؟» او بود. دستش را تکان داد و گفت «الان میام». «تو فکر بودم.» «دیدم؛ بیست دقیقه س که اونجایی و داشتم از پشت پنجره نگات می کردم. جدیدا زیاد میری تو فکر.» «خب من... نمیدونم باتری اجتماعیم تموم شده. از بدی های میانگرا بودن.» «درک می کنم، ولی حس می کنم این دفعه خراب شده. خوشحالم جزو اجتماع محسوب نمی شم.» «خب آره، تو هیچوقت جزو اون ها نبودی. ممنون.»
«باغ چی شد؟» «آتیشش زدم.» «کار خوبی کردی.»
شام خورد و خوابید.
از اجتماع انسان های زیادی را دوست می داشت، اما در گذشته. تجربه های زیادی از تعاملات اجتماعی داشت و چیزی که نامش را قانون ۱۰٪ گذاشته بود.
آدم ها در مواقع پیشبینی نشده ای؛ با دلایل درونی شان، او را پس می زدند. قانون ۱۰٪ درصد، می گفت: «از تعداد دوست و آشنا های موجود، فقط ۱۰٪ شون تا بازه زمانی بلند مدت بعدی، باقی می مونن.» خودش به این موضوع ایمان داشت.
البته گاهی، باتری اجتماعی خودش تمام می شد. غم و سنگینی سردی در خودش احساس می کرد و کم حرف می شد. انرژی جواب دادن به دیگران را نداشت و در خودش فرو می رفت. این شرایط را دوست نداشت. در این شرایط به بودن دیگران نیاز داشت؛ آنها هم از او دور می شدند.
فراز و نشیب و بی ثباتی زندگی شدیدا آزارش می داد. نمی شد کمی آرامش داشته باشد و از جریانات و نوسان ها دور باشد؟
صبح که بیدار شده بود تنها فکرش همین بود. از سقوط و شروع مجدد خسته شده بود. از ادامه زندگی اش می ترسید.