علیرضا
علیرضا
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

بارانِ سیاه | پارت 1 | قتل با خودکار آبی

صدای رادیو خش داشت ولی پیام واضح بود، پیش بینی هواشناسی این بود که این باران تا سه روز دیگر پیوسته ادامه خواهد داشت. در طول اتاق قدم می زد و باز همان راه را برمیگشت، فکرش شدیدا درگیر بود. لحظه ای ایستاد و پایش را یک بار بر همان قطعه کفپوش چوبی کوبید، انگار قصد داشت مطمئن شود که لق شده و بعد به راه رفتن ادامه داد.

اتاق شلوغ بود و سبک طراحی اش مشابه قرن 19 بود، یک میز تحریر، شومینه، چراغ مطالعه و لوستر، تخت و یک کتابخانه با سایز متوسط که پر از کتاب های کلاسیک بود. برادران کارامازوف، ابله، قمازباز، مجموعه چند جلدی بینوایان، بلندی های بادگیر، روی میز تحریر هم مرگ ایوان ایلیچ بود و بیگانه نوشته آلبر کامو که عدد 1942 که سال چاپ کتاب بود روی جلد خود نمایی می کرد.

ایستادنش و نگاه کردنش به کتاب ها همینقدر طول کشید و بقیه کتاب هایش را مرور نکرد. یک برگه از سالنامه جلد چرمی روی میز چوبی کند و با سرعت دنبال خودکار گشت. با دیدن خودکار آبی عدد 1888 به ذهنش آمد، سال اختراع خودکار. یعنی آلبر کامو بیگانه را با خودکار نوشته بود؟ خیلی راحت حواسش با افکارش پرت می شد ولی الان شرایط پیچیده تر از چیزی بود که به خودش اجازه حواس پرتی بدهد. خودکارش را برداشت و روی برگه ای که کنده بود نوشت: قتل با خودکار آبی.

نوشته اش را خط زد ولی بعد از کارش پشیمان شد و دوباره نوشت قتل با خودکار آبی. لحظه ای روی مبلش نشست و چشم هایش را بست، تنها جایی که احساس آرامش می کرد آپارتمانش با دکور قرن 19 بود. لحظه ای بیرون از پنجره را نگاه کرد، ماشین ها زیر باران عبور می کردند. دختر و پسری چتر به دست به سمت ورودی آپارتمانش نزدیک می شدند. زنگ خانه اش زده شد. زن و مرد همسایه بودند، از پشت پنجره سن شان را اشتباه تخمین زده بود. نگاهی در آینه کرد و موهای شدیدا به هم ریخته اش را مرتب کرد.

در را باز کرد و سلام کرد و دست داد. «روزنامه شما رو هم از دکه گرفتیم.» «خیلی ممنون، چای میل دارین هست.» «نه ممنون، خداحافظ» «خداحافظ». آرام در را بست و روی مبل راحتی اش برگشت. صفحه حوادث را باز کرد و عناوینی که همیشه توجه اش را جلب می کردند را دید: «خودکشی، قتل، قتل، خودکشی و قتل.» همه ی جزئیات را می خواند و گاهی چیزی به برگه یادداشت اضافه می کرد، کلماتی مثل تبر، طناب، بالش، تفنگ و چاقو. بعد اسم هفت نفر را در برگه نوشت، با آن موشک ساخت و به آن سمت دیگر اتاق پرتابش کرد.

تشنج:

چند دقیقه ای در سکوت نشست و احساس کرد برای اولین بار جریان افکارش متوقف شده، بعد ناگهان همه چیز رو به سیاهی رفت، در کمتر از یک ثانیه همه چیز را دید: اتاق سیاه شد، برگه ای که موشک شده بود سیاه شد و باران هم سیاه شد. عضلات بدنش منقبض شد و بعد شرایط خاصی پیش آمد، تصاوری از گذشته دید، تصاوری مبهم دید و آن هفت نفر را هم دید.

بیشتر از هفت نفر، چندین نفر را دید و بعد ناگهان توان ادراکش را از دست داد. افتاده بود و دست و پایش بی اراده تکان می خورد. وقتی تشنج تمام شد و شرایطش به حالت عادی بازگشت دید هوا کاملا تاریک شده. ظاهرا یک ساعت بود که درکی از محیط اطراف نداشت، شدیدا سرش گیج می رفت و به سختی ایستاد.

کم خوابی:

خودش را به درمانگاه رساند و دکتر علت تشنج را کم خوابی تشخیص داد. به این موضوع که چیز زیادی از عمرش باقی نمانده بود ولی سرم تقویتی زده بود خندید. برگه یادداشت جدیدی موقع حرکت کنده بود و خودکار هم در جیبش بود. برگه را برداشت و نوشت: «عقب پل ها خراب، جلوم سنگ قبر.» برگه را تا کرد و در جیبش گذاشت. از اینکه دستکش های چرمی اش دستش بود کمی تعجب کرد، خودکار را هم با الکل ضد عفونی کرد و در جیب، کنار برگه گذاشت.

از درمانگاه که بیرون می رفت از داروخانه یک بسته قرص آرام‌بخش ملایم خرید و در دل آرزو کرد که امشب برای آخرین بار راحت بخوابد. موجودی کارت بانکی اش را نگاه کرد و خنده تلخی کرد. به خانه که برگشت قبل از کلماتی که نوشته بود؛ کلمه خودکار آبی را هم اضافه کرد.

خودکار آبی:

پالتو مشکی اش را مرتب کرد و دستی به مو های خیس ش کشید، دستی به جیبش زد و مطمئن شد خودکارش در جیبش است. زیر سایبان جلوی در خانه ایستاده بود. زنگ را زد، «بله؟» «لوسی، منم؛ یه دیقه میتونی بیای دم در؟» در باز شد و لوسی پشت در بود، مو های طلائی اش کمی در هم ریخته بود، یک تی شرت و شلوارک خاکستری پوشیده بود. «مشکلی پیش اومده؟»

«خب، آره. الان از درمانگاه برگشتم؛ تشنج کرده بودم. میخواستم اگه میشه یه لیوان آب قند ازت بگیرم.» لوسی با چهره ای خنثی و بدون لبخند فقط نگاهش کرد. بعد در را باز کرد. «بیا توو.» وارد خانه شد، یک لحظه نور چشمش را اذیت کرد و بعد به نور عادت کرد. روی کاناپه نشست و لیوان آب قند را در دست گرفت.

«میدونی لوسی، مشکلاتی بین من و تو به وجود اومد که هیچوقت حل نشدن.» «الان اومدی اینجا منو بازخواست کنی؟» «گوش بده لوسی، تو هیچوقت درک نکردی حرف منو؛ توی اون شرایط مالی فجیع و توو بحرانی که باهاش مواجه شده بودم ولم کردی!» «تقصیر من چیه که تو یه شغل مطمئن نداشتی و اومدی با من ازدواج کردی؟ ها؟ پاشو برو بیرون دیگه نمیخوام این دور و بر ببینمت!» «لوسی من اومدم ازت خداحافظی کنم...» «پاشــــو برو بـــیرون از خــونه من!» لوسی به قدری درگیر داد و بیداد کردن بود که حواسش به جلو آمدن او نبود. لحظه ای بعد سرش در دست های او بود. «میدونی لوسی، اعصاب چشم تا مغز قدرت خیلی زیادی دارن، میخوام کمکت کنم دردی که بهم وارد کردی رو درک کنی.»

خودکار آبی در دستش بود. چند لحظه بعد صدای جیغ های لوسی می پیچید و دست و پا می زد تا اینکه او خودکار آبی را از چشم تا مغزش فرو کرد؛ همه جا ساکت شد. پیش از این هیچکس به کشنده بودن خودکار فکر نکرده بود. خون زمین را پر کرده بود و آستین پیراهن سفیدش کاملا قرمز شده بود. حالت تهوع شدیدی به او دست داد. جنازه را روی زمین انداخت. روی مبل نشست و به لوسی خیره شد، کسی که زمانی دوستش داشت الان مرده بود؛ جلوی چشم هایش. خودش او را کشته بود، ولی چه اهمیتی داشت؟ با این وجود غم سنگینی احساس می کرد که باعث شد مدت زیادی همانجا اشک بریزد. بلند شد و دست و صورتش را شست، بعد پالو اش را از جالباسی دم در برداشت و آستین های مشکی؛ آستین سفید و خونین پیراهنش را پوشش داد. از خانه لوسی بیرون رفت. برگه یادداشتی روی میز گذاشته بود که روی آن نوشته بود: «وقتی باران سیاه بود...» جمله را به عمد ناتمام گذاشت و امضا کرد: «بارانِ سیاه»

وقتی به خانه اش رسید موشک را باز کرد، روی اسم لوسی و کلمه خودکار آبی را با خودکار قرمز خط کشید. یک برگه دیگر از سالنامه جلد چرمی کند و شروع به نوشتن کرد:

لوسی (خودکار آبی)

من مدت ها واقعا لوسی رو دوست داشتم ولی اون حتی یک درصد از عشقی که بهش دادم رو به خودم بازتاب نداد، اون تو شرایط سخت فقط شرایط رو برام سخت تر کرد و به طور مستقیم تبدیل به دشمن من شد. با تحقیر هاش به جای امید دادن فقط بیشتر ناامیدم می کرد و کاری کرد که از خودم متنفر بشم. در آخر هم فرصت حرف زدن رو از من گرفت، بعد از ورشکستگی م و اخراجم از شرکت اون هم با این درد بزرگ ولم کرد و رفت. لوسی به من خیانت کرد. اون سزاوار این مرگ نبود، با این حال؛ در آرامش بخواب لوسی.

برگه را کنار میز گذاشت و بخشی که آهنگی را که داشت گوش می کرد با خط خوش روی برگه ای نوشت؛ بعد برگه را روی دیوار چسباند:

توو سینه ها، پیچیده خاک؛ عقیده ها اسیرِ باد
این شده تصویرِ دلم از شهرِ من، اِاای
نه پایِ رفت، نه جای حرف؛ تموم شهر، فضای ترس
آسمون ابر هاتو ببر از شهرِ من، اِاای



پ ن: این یه مجموعه هفت پارتی یه به اسم بارانِ سیاه، دونه دونه منتشر ش می کنم تا کامل شه؛ دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. شخصیت اصلی هم اسم نداره، می تونین بارانِ سیاه صداش کنین.

خودکار آبیباران سیاهداستان کوتاهمجموعه داستان کوتاه
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید