در راه پله ها در حرکت بودند. کارلا جلوتر می رفت و بارون آرام پشت سرش راه می آمد. گاهی می دید کارلا به پشت سر نگاه می کند و با نگاهش به او می گوید که سریعتر راه برود. «دِ بجنب دیگه شلغم خان! انقد توو راه رفتنت مِس مِس می کنی که مثل پرنسسا به نظر برسی؟» صدای کارلا در راه پله پیچید.
بارون اول کمی تعجب کرد، بعد هم پس از مدت ها؛ خندید. این بار «شلغم خان» پا به پای کارلا راه می آمد. به در ورودی آپارتمان بارون رسیدند. بارون دسته کلیدش را در آورد، دنبال کلید در می گشت. «برو کنار.» کارلا این را گفت و با دست راستش بارون را به شدت به کنار هل داد. «چته؟ کارلا...» جمله اش ناتمام ماند چون دید کارلا لگدی به در زد و در باز شد. بعد هم با دستانش حرکتی نمایشی از تعارف کردن برای ورود اجرا کرد.
«خوش اومدی...» «می دونم، یه چیز جدید بگو.» شخصیت کرالا برای بارون عجیب بود، آنقدر عجیب که حتی به نظرش بامزه می رسید. دختر متفاوتی بود، خشن و بی نهایت پررو. «چای می خوری یا قهوه؟» «مگه اومدم مهمونی؟ اومدم تورو ور دارم با خودم ببرمت.» «ولی کجا؟ باید صبر کنی وسایلمو جمع کنم.» «میگم بت، ولی اگه میخوای طولش بدی اول قهوه رو درست کنی بهتره.» بارون لبخندی زد و لایک داد.
زمان زیادی نیاز نداشت، قهوهساز را پر کرد و دو شات اسپرسو آماده کرد. وقتی وارد هال شد دید کارلا کنار میز مطالعه اش ایستاده و برگه ای در دستش است. کارلا سرش را بالا آورد و گفت: «این یک هفته خیلی کنجکاو بودم برگهت رو ببینم. می دونستم دیوونه ای ولی نه اینقدر، چرا چهار بار اسم خودتو نوشتی؟ چطوری میتونی خودتو به عنوان نفرات چهارم تا هفتم بکشی؟»
بارون فقط فنجان با به او داد و لبخندی زد. «فعلا که تو مورد چهارم شکست خوردم.» «شکست نخوردی، از عقلت استفاده کردی.» «خب... کارلا خانم یا هرچی که اسمته، چطوری منو پیدا کردی.» «داستانش طولانیه.» بارون روی صندلی نشسته بود و کارلا روی مبل راحتی رو به روی بارون نشست. حتی طرز نشستنش هم جالب توجه بود، ارتفاع سرش را به شنونده اش نزدیک می کرد و پاهایش را مثل رئیس های کت و شلواری ای که ادعای برتری دارند باز کرده بود. البته این ها همه توصیفاتی از زبان بارون بود. به دید ما کارلا دختری فوق العاده بود که در قالب مردی قاتل زندگی می کرد.
«من برای یه سازمان کار می کنم. یه سازمان سرّی به اسم "س.غ.ق.گ"» «و این اسم مخفف چیه؟» «سازمان غیرانتفاعی قاتلان گمنام.» «یعنی اسمت کارلا نیست؟» «نه؛ ولی همه کارلا صدام می کنن.» «که اینطور، پس بدون هیچ سودی آدم می کشین؟» «موسس سازمان یه دانشمند کله خرابه که همه مون بهش افتخار می کنیم، دکتر آدولف.اِچ دکترای روانشناسی داره؛ یه روز این آدولف در حالی که نشسته بود و به این موضوع که خیلی از آدما درست نمیشن فکر می کرد؛ افکارش با یک آدولفِ دیگه هم سو شد.» «آدولف هیتلر؟» «دقیقا، البته این آدولف اِچ، فامیلش هواردِ.»
«آدولف هوارد تصمیم گرفت به نوعی پا جای پای آدولف هیتلر بذاره، درسته؟» «دقیقا، اون سازمانی تاسیس کرد که با حذف آدم های زائد از دنیا؛ به بشریت کمک کنن.» «آدم های زائد؟ اینم یک عقیده متعصبانه مثل هیتلره؟» «نه، آدولف براش فرقی نداره نژاد آدما چیه؛ چون روانشناسی خونده متعصب نیست و فقط رفتارش مد نظرشونه.» «ولی خانمِ کارلا، من هنوز به جوابم نرسیدم.»
«خانمِ کارلا؟ توی احمق از اون اِستفانِ کله کدو هم بدتری! انقد نگو خانم کارلا! همون کارلا کافیه.» کارلا واقعا عصبی شده بود. بارون فقط سکوت کرد. «بارون، اون روز که تو اون رئیسِ نفرت انگیز بخش حسابداری رو با تبر کشتی، من پشت سرت بودم.» «پشت سرم؟» «آره، صدات کردم "هی کارل!" و قرار بود کارل رو توو استخر خونه خودش غرق کنم.» «چه جالب، خب؟» «وقتی تو لباس های کارل رو پوشیده بودی و گفتی "برای لندن بلیط دارم" فهمیدم یه نفرِ دیگه دخلش رو اورده. چون کارل اصلا پاش به لندن هم نرسیده. فکر کردم از آدمای سازمانی.»
«اطلاعات زیادی داری، خیلی زیاد. از کجا؟ پلیس هم خیلی از این اطلاعاتو نداره!» «شبکه اطلاعاتی سازمان رو دست کم نگیر.» کارلا فنجان قهوه را یکباره سرکشید. «خوب بود، خوشحالم همکار جدیدم قهوه درست کردنش خوبه.» «هنوز هم جریان همکار جدید رو نفهمیدم خ... کارلا.» «استفان، تنها عضو تیمم؛ دو ماه پیش تو درگیری با پلیس کشته شد. اون روز که فکر کردم عضو سازمانی، میخواستم پدرتو در بیارم ولی وقتی ردتو زدم دیدم یه تازهکارِ تنهایی. از اونجایی که امروز تونستی خودت رو مُرده فرض کنی، خیلی میتونی مفید باشی.» «یعنی چی؟ یعنی راس راس پاشم بیام آدم بکشم؟»
«اووووووهووووو! آقا رو! میتونی هم خودتو از پشتبوم پرت کنی پایین! میتونی هم بشینی تا جانسون همینجا دستگیرت کنه. خانواده کارل دو روز دیگه از روسیه برمیگردن، وقتی جنازه بوگندو ی کارل رو پیدا کنن، با اون یادداشت احمقانه روز میز، کارل راحت تر میتونه ردتو بزنه.» «تو رفتی توو خونه کارل؟» «آره.» «از کجا؟» «دیوار.»
«یعنی واقعا اون یادداشتم میتونه دردسر ایجاد کنه؟» بارون مدت ها بود که فقط دلش می خواست با کسی حرف بزند. «آره ابله! آره!» «من فقط...» «باشـــــه عذرخواهی نمی خواد، بیا اینم یادداشت.» کارلا برگه مچاله شده ای که چند لکه خون خشک رویش بود را از جیب شلوارش در آورد. «کنجکاو ام ادامه شو بدونم.» این را گفت و برگه را به بارون داد.
وقتی باران سیاه بود... تنها در شهر قدم می زدم. شاخه گل رز سیاهی در دستم بود. به دنبال آشنایان می گشتم، آشنایان غریبه بودند. آنها من را نمی خواستند، آنها این باران را نمی خواستند. من بیگانه بودم. من بارانِ سیاه بودم.
کارلا در حالی که به این متن گوش می داد، داشت تمام فنجان را وارسی می کرد. در حالی که به کف فنجان چینی خیره شده بود گفت: «متن غم انگیزی یه... ولی تو هر موقعیت دیگه ای اینو می خوندی کلی بهت می خندیدم.» این را گفت و لبخندی کج زد. حالا بارون یقین داشت که گاهی کارلا می توانست آزاردهنده هم باشد. «برو وسایلتو جمع کن، باید بیای پیش من. البته امیدوارم دلت برای خونه ی قرن نوزدهیت تنگ نشه.»