بارون کوله پشتی خاکستری را روی شانه اش انداخته بود و یک ساک اسپورت نارنجی رنگ با طرح آدیداس هم دستش بود که لباس هایش را در آن گذاشته بود. در کوله پشتی لپتاپ لوسی و تعدادی از وسایل شخصی اش بود؛ مسواک، ماگ سرامیکی؛ تعدادی شکلات و دارو هایش. خوشحال بود که کارلا در محل اقامت دستگاه قهوهساز دارد؛ زندگی اش به کافئین وابسته بود. کارلا هم کیف گیتار خاکستری را روی شانه اش انداخته بود.
«بارون!» کارلا به پشت سرش نگاه کرد و دستش را دراز کرد. «چی شده کارلا؟» «دستمو بگیر.» بارون سوال نکرد، دست کارلا را گرفت. کارلا لبخندی زد و با حرکتی سریع دست بارون را به سمت خودش کشید. بارون روی پله تلو تلو خورد و سرش به شانه کارلا چسبید. فقط دید چیزی در دست کارلا بود و لحظه ای بعد فلز سرد را روی گردنش احساس می کرد؛ جریان فلز گرم در رگ هایش شدت گرفت. اسلحه کارلا روی گردن بارون بود.
«درس اول: هیچوقت؛ زود به یه غریبه اعتماد نکن، بارون.» کارلا این را گفت و دست بارون را ول کرد، بعد آرام اسلحه اش را پایین آورد. بارون خنده ای عصبی کرد، انگشت هایش که کمی قبل در حال له شدن بودند را تکان داد. «اوه، آره؛ حق میدم بترسی پسر، من یه دختر گوگولیِ معمولی نیستم، من یه قاتل ام.» «من نترسیدم من فقط...» «هیس بارون کوچولو! هیس!» کارلا این را گفت و از ته دل خندید، انگار مدت ها بود دلش می خواست به کسی بخندد.
«به خونه ی بزرگ و زیبای من خوش اومدی.» «خونه؟» کارلا با دیدن واکنش بارون به خنده افتاد. «آره، خونه! تو این دور و بر ول بگرد؛ منم میرم یه کاری دارم. چند دیقه دیگه میام سراغت.» خانه بیشتر به دید بارون به یک انبار کثیف قدیمی شباهت داشت و البته هیچ اثری از قهوهساز هم در آن ندید. کارلا رفته بود و او داشت وسایل قدیمی و به هم ریخته را نگاه می کرد. در یک اتاق این خانه حدودا شصت متری را باز کرد و دید که جای راه رفتن ندارد. در را بست و روی زمین نشست. گیج شده بود؛ آمده بود تا اینجا بماند؟
صدای چرخش کلید در قفل در خانه را شنید و بعد کارلا در را با لگد باز کرد. «همیشه درو با لگد باز میکنی؟» «در هایی که برام مهم نیستنو، آره. ولی تو خونه من حق نداری هیچ دری رو با لگد باز کنی.» «مگه خونه ت همین نیست؟» کارلا از شنیدن این حرف لبخند زد. «ببین پسر، میدونم خونه ی قشنگ و دل بازی نیست؛ میدونم که ظلمه اینجا فقط من درو با لگد باز کنم ولی...» دیگر نتوانست لحن جدی اش را حفظ کند و باز زیر خنده زد. «بارون تو فکر می کنی من به زیرزمین یه ساختمون باشکوه مثل اینجا قانع میشم؟» بارون تازه متوجه این نکته شد که کارلا می تواند صاحب همه ی این ساختمان باشد.
«اینجا فقط یه پوششه؛ برای انبار.» «انبار اسلحه؟» «دقیقا.» کارلا که بعد از چند دقیقه بالا رفتن و برگشتنش؛ به جای لباس های آبی آسمانی اش؛ ست لباس لیمویی رنگ پوشیده بود جلو آمد. «این صندوق لعنتی رو تکون بده بارون، نمیخوام این لباس هام لک شه.» «بد نیست اگه یه لطفا هم آخر جمله ت اضافه کنی.» کارلا با دهن کجی گفت: «لطفا...» مکثی کرد و اضافه کرد: «این صندوق رو...» بعد پشیمان شد.
«بکش کنار میمون.» این را گفت و بارون را هل داد کنار. صندوق سنگین را جا به جا کرد و زیر آن دریچه ای فلزی روی زمین نمایان شد. «کارلا کمک نم...» «هیــــش! دنبالم بیا.» دریچه را باز کرد و از نردبان آهنی پایین رفت. بارون اول نگاهی کرد و چیزی جز تاریکی ندید ولی وقتی کارلا لامپ را روشن کرد اتاق زیرین به وضوح دیده می شد. «دِ بیا دیگه!» این بار لحنش کمی مهربان تر بود. بارون از نردبان پایین رفت.
روی هر چهار دیوار پر از انواع اسلحه بود. از سلاح های تک تیرانداز دور بردِ دوربین دار تا چاقو. جعبه های بزرگ چوبی ای هم گوشه اتاق بزرگ بود که می شد حدس زد درونش آر پی جی است. «اینجوری زل نزن به آر پی جی هام، اونا مال موقع یه بدبختیِ بزرگ ان. اینجوری زل نزن به من، یه سلاح دستی انتخاب کن.» بارون نگاهی به قفسه ای که پیستول ها در آن چیده شد بود کرد. سلاح هایی می دید که خیلی از آنها را نمی شناخت. یکی از آنها را برداشت. «این چیه؟» «یه دِزِرت ایگِل، یعنی عقاب صحرا. به درد تو نمیخوره، صداش زیاده، لگد زیادی داره؛ ولی خب قدرت زیادی هم داره. بعد از یه مدت آموزش یه دونه هم به تو میدم.»
کارلا این را گفت و دِزِرت ایگِل را از بارون گرفت. یکی از اسلحه هایش را از کمربندش باز کرد و روی میز کار گذاشت. بارون تازه متوجه شد کاربرد این میز کار تعمیر و سرویس کردن اسلحه هاست. «اِسلایدش یکم بد کار می کرد؛ ممکنه گیر کنه.» این را گفت و دِزِرت ایگِلِ نقره ای رنگ را با آن جایگزین کرد. «اسلایدش؟» «همون قسمت بالایی یه سلاح دستی که میکشی عقب و سلاح مسلح میشه.» سمت راست کمربندش یک اسلحه با صداخفهکن بود. کارلا ظاهرا راست دست بود ولی مشکلی در استفاده از دست چپش نداشت. «اون اسلحه ای که گذاشتم رو گردنت... خالی بود. همونه که رو میزه. امیدوارم زیاد ناراحت نشده باشی؛ ولی باید یاد بگیری.»
«مشکلی نیست، ممنون که بهم... یه هدف جدید دادی.» «آدم ها برای نمردن دوتا چیز لازم دارن، هدف و امید. با این حال برای مردن فقط به یک چیز نیاز دارن؛ دلیل.» «دلیل؟» «آره! مثلا دلیل خودت شکست های گذشته ت بود و ناامیدی زمان حالِت.» «درسته... کارلا من یه ذره خوردنی میخوام؛ میشه بریم بالا؟» «هنوز اسلحه انتخاب نکردی. من برات انتخاب می کنم.» این را گفت و یک پیستول صداخفهکن دار جمع و جور به او داد. «چه سبک و راحته.» «آره بارون، آدم باهاش احساس آرامش میکنه.» این را گفت و دستی به اسلحه ای که به کمرش بسته بود کشید.
«اینم به کار میاد؟» واکنش بارون به چاقویی که کارلا به او داد این بود. ترجیح می داد از چاقو استفاده نکند. «آره، گوش کن بارون؛ تو گردن یه نفرو با تبر قطع کردی بعد نمیخوای از چاقو استفاده کنی؟» «فقط... عادت ندارم.» «عادت میکنی، توو فاصله نزدیک به کار میاد؛ یه ابزار مفید برای عملیت و همچنین نجات جون خودت توو بدبختی های معمولی.» «بدبختی های معمولی؟» «آره، مثلا وقتی یه مامور داره میاد که بهت دستبند بزنه و فقط خودش احمقش تنهاست.»
لامپ را خاموش کردند و از پله ها بالا رفتند. «داشت یادم می رفت. بارون.» «بله.» «یه خانوم دکتر هست که میخواد دندون هاتو معاینه کنه.» «خانوم دکتر به دندون هام چیکار داره؟» «همون... چیز، دندون پزشک.» «خب؟» «تو میای نگاه میکنی، منم باید به عزرائیل کمک کنم، همونطور که میدونی جانشینش منم.» این را گفت و خندید.
مطب دندانپزشک خلوت بود. منشی گفت می رود به دکتر خبر بدهد که باید معاینه انجام بدهد. بارون و کارلا به اتاق دکتر رفتند. «خب خب، کدومتون برای معاینه اومدین؟» بارون جلو رفت و گفت «من». «خـــــــب، بشین رو یونیت. خانم، دندون پزشکی که همراهی نداره؛ امکانش هست شما برین بیرون؟» کارلا لبخندی زد. «اوه البته! بارون، خودت کارو تموم کن.» این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
دو دقیقه گذشت. «خب آقای... بارون. اکثر دندون هات سالم ان و فقط یکی شون نیاز به ترمیم داره. میخوای الان دندونتو پر کنم؟» «نه ممنون، بعدا برای پر کردنش میام.» «هرطور راحتین.» کارلا که روپوش سفیدی که ظاهرا مال منشی بود را پوشیده بود وارد شد. «این که هنوز داره حرف میزنه! بارون؟ چرا تو نشستی هنوز؟» «چی؟» بارون فقط متعجب نگاه می کرد.
کارلا به سرعت دستش را پشت گردن دکتر انداخت و او را عقب کشید؛ دست دیگرش را هم روی دهان دکتر گذاشت که قصد داشت فریاد بکشد، قدرت دستانش زیاد بود. «بارون، این یه ماموریت سازمانیه، تو حق نداری خرابش کنی! الان وقت آموزشه.» این را گفت و دستش را روی گردن خانم دکتر چرخاند. با انگشتش به چیزی اشاره کرد «اینجا رو میبینی؟» «آره.» «یکی از شاهرگ هاشه، چاقوت رو در بیار.»
بارون انگار نتوانسته بود با شغل جدیدش کنار بیاید. دکتر داشت تقلا می کرد. «میــــگم چاقوت رو در بیار!» بارون چاقو را از غلافش برداشت و محکم در دست گرفت. «آفرین. حالا نوک چاقو رو میذاری رو این رگ و فرو می کنی.» «چی؟» واکنش های بارون طبیعی بودند. «بارون تو یه قاتلی! نکنه یادت رفته؟» «اونایی که کشتم شون زندگی مو نابود کرده بودن ولی این...» «اینم داره زندگی یکی دیگه رو نابود می کنه.»
«اونجوری نگام نکن بارون، هدف سازمان ما از بین بردن این موجودات از بین انسان هاست. این عوضیِ کوچولو رو نگاش کن، درسته تو چشماش ترس میبینی ولی تو ذاتش عوضی بودن موج میزنه.» دکتر سعی داشت فریاد بزند ولی دست کارلا که روی دهانش بود مانع می شد. «لفتش نده بارون. اینم یه لوسیِ دیگهست. فرقش اینه این یکیو تو دوستش نداری. ولی این داره زندگی یکی دیگه رو جهنم می کنه.» «این همه اطلاعات از کجا میاری کارلا؟»
«شبکه اطلاعاتی سازمان رو دست کم گرفتی؟» «اوه، اوکی. ولی اینجا پر دوربینه!» «دوربین؟ وای بارون بدبخت شدیم! شدیدا بدبخت! برو آر پی جی رو بیار...» جمله اش را ناتمام گذاشت و خندید. «اینی که تو جیب روپوشمه، هارد فیلم های دوربین های اینجاست. تو به کارت برس.» بارون تصمیمش را گرفت. نوک چاقو را روی گردن دکتر گذاشت. تقلا های خانم دندان پزشک بیشتر شد؛ هنوز هم سعی داشت فریاد بزند. بارون چاقو را آرام فرو کرد و خون با شدت شروع به ریختن کرد. دست کارلا از روی دهان دکتر ول شد و او که هنوز نمرده بود با صدای بلند جیغی کشید.
«تموم شد؟» «آره بارون، بریم.» کارلا که از وقتی وارد اتاق شده بود دستکش دستش بود؛ هنوز دستکش هایش را در نیاورده بود. سرنگ تزریق بی حسی موضعی را برداشت. «حواسم نبود، این آشغال به درد من نمیخوره.» این را گفت و سرنگ را سرجایش گذاشت. بارون از اتاق بیرون رفته بود. کارلا هم رفت. «لباسم لکه نشده کارلا؟» «اگه دقت کنی میبینی پیشبند پلاستیکی ای که دکتر بسته بهت هنوز سر جاشه.» «این منشی مُرده؟» «هنوز نه.»
کارلا نزدیک منشی که روی زمین افتاده بود رفت. «جلوی تنفسش رو که به میزان کافی بگیری، بیهوش میشه.» بعد چاقویش را در آورد و با اشاره به بارون فهماند این همان حرکت سوراخ کردن قلب است. «این یکیو بده به من.» بارون چاقویش را در آورد و جلو رفت. «طبق آموزش هایی که دادی... باید جای چاقو اینجا باشه، درسته؟» «آره.» بارون طبق اصولی که آموخته بود قلب منشی را سوراخ کرد ولی خون زیادی ندید. «چقدر کم، چرا؟» «بهش میگن خونریزی داخلی.» حالا نوبت کارلا بود که تمیزکاری نهایی را انجام دهد و مطمئن شود هیچ ردی باقی نمانده.
«یعنی قبل از اینکه بیایم هم خبر داشتی اینجا یه در پشتی داره؟» «تیمِ اطلاعاتِ ساز...» «باشه کارلا فهمیدم، تو تقریبا همه چیو میدونی.» «پس اینقدر سوال نپرس بارون! نمیتونم این همه اطلاعاتو بهت منتقل کنم چون طول می کشه!» در راه بازگشت هردو همکار ساکت بودند. «خونه نمیشه بریم چون یه کار دیگه داریم. ولی یه فنجون قهوه مهمون منی، به هر حال کارت برای امروز بد نبود.» بارون معمولا حرف نمی زد، بیشتر گوش می داد؛ ظاهرا کارلا هم از این موضوع خوشحال بود. کارلا لحظه ای ایستاد. «میشه هم... بذاریمش برا فردا. پاشو بریم خونه.»
وارد طبقه بالا شدند. «جایی که گفتم با لگد در هاشو باز نکن اینجاست.» خانه بزرگ و باشکوهی بود. دیوار هایی به رنگ آبیخاکستری داشت و بسیار بزرگ و شلوغ بود. «اینجا مال... خودته؟» «بابام یه تاجر بود، البته یه تاجر عوضی، این توصیف منه. به هر حال. وقتی مُرد پول هاش رسید به من. تا زنده بود هیچ خرجی برای من نمی کرد. به هر حال، الان خودم زندگی ای که میخواستمو ساختم.»
همه وسایل خانه به دقت انتخاب شده بودند. کارلا رفت تا اتاق خواب همکار قبلیاش اِستِفان را مرتب کند و بارون روی یک مبل در هال نشست. «مبل های خوبی داری!» تقریبا فریاد زد. «نـظـر لطفته!» صدای کارلا از آن ظرف خانه می آمد. بارون روی مبل سه نفره دراز کشید و به یک تابلوی نقاشی روی دیوار خیره شد. در همین حالت بود که به خواب رفت.