این روزا اوضاع ویرگول جالب نیست. خودتون هم اینو میدونین ولی نیاز بود این رو بگم. اینجا هرطرف یک نفر دیدگاه، مدرک و فلسفه فکری خودشو ارائه میکنه و این وسط علاوه بر اینکه باید به قوه تصمیم گیریت فشار بیاری که کی بر حقه و کی مکذّب و در حالی که کلماتت رو با دقت و لطافت انتخاب میکنی که به جرم حمله، تلافی ش رو سرت در نیارن؛ باید سعی کنی آروم باشی و گاهی یه دلنوشته بنویسی. این وضعیت منه.
در همین حین زور میزنم خودمو به بقیه بفهمونم که شاید یه نفر درکم کنه ولی نتیجه همه ی تلاش هام اینجوری میشه که
این رو بنویسم و:
فوقش یه نفر بیاد و بگه که: به به علیرضا چقدر قشنگ میجنگی، سپرت رو از رو زمین بردار و ادامه بده؛ خوش بگذره! (کسی اینو نگفته)
بار ها سبک نوشتن عوض کردم، الگو گرفتم، خلق کردم، عمیق شدم و نوشتم و هر چیز دیگه ای که توی ۶۶ تا نوشته ی قبلی می بینین. اینم یه سبک جدید، خودمونی و واضح کلمات رو بچینم و به اصطلاح جدیدم (مخالف سرسخت خود-سانسوری) عمل کنم. ولی میخوام کل وضعیت رو به جای استفاده از ادبیات جذاب و دلچسب و استفاده از آرایه ها، با لحن خشک و جدی بنویسم؛ شما تصور کن دارم داد میزنم:
سلام، من علیرضا علوی هستم و از افسردگی لذت (رنج) می برم. در همین حین هرروز صبح باید به مکانی به اسم مدرسه برم که از تک تک کودکانی که اونجا هستن متنفرم، و برای اینکه خودم رو قانع کنم که به مدرسه برم هرروز یک ساعت زمان میذارم پس الان دو هفته متوالیه که هرروز با تاخیر میرسم به مدرسه و اولیا هم طرف مدرسه رو میگیرن چون من یک قانون رو زیر پا گذاشتم، در نتیجه مجرم شناخته میشم. من علیرقم رتبه یک کشوری نانو فناوری از تمامی دروس آموزش و پرورش و سیستم آموزشی ش متنفرم. همه ی اینها در حالیه که چون نمیتونم حالِ خوب رو درون خودم پیدا کنم، احیا کنم و پرورش بدم؛ توی کتاب ها دنبالِ حال خوب می گردم، کتاب های روانشناسی و خودیاری. آخرین کتابی که در دست دارم پی دی افه و اینه:
کتاب خوبیه مطلب حق زیاد داره
مثال:
باید بفهمم تره هامو برا چی خورد میکنم، شاید این راه حل باشه. ولی به نظرم احمقانه ست که کلی کتابو زیر و رو کنم دنبال راه نجات.
فصل اول کتاب میگه: تلاش نکن
البته نه اینکه کلا تلاش نکن، در واقع یعنی ضجه نزن در جایگاه تلاش؛ یعنی خودتو تباه نکن، یعنی تره هاتو واسه چیزای مزخرف خرد نکن؛ یعنی اگه یه مسیری رو داری میری در مورد سختی ش بگو به چپم.
کتاب مرگ ایوان ایلیچ رو هم چند روز پیش خوندم
حاضرم درس نخونم تو سیستم کپک زده آموزش و پرورش ولی هزار تا از این دست کتاب هارو بخونم
ایوان ایلیچ یک قاضی موفق روس بود. ولی وقتی داشت می مرد فهمید که موفق بودنش هیچ ارزشی براش نداره. فهمید حالش از خونه ی گرون قیمت و پرزرق و برقش به هم میخوره. از شغلی که بهش افتخار می کرد. فهمید از خانواده ش هم متنفره. وقتی مرده بود هم کسی به فکرش نبود. شاید نیاز داشت یه نفر به فکرش باشه. هرکسی جنازه ی ضعیفش رو می دید با خودش می گفت: ایوان ایلیچ مرده نه من، پس مشکل من نیست.
هر دوی این کتاب ها انگار میخوان یه چیز بگن: اول بفهم برای چی تلاش میکنی بعد تلاش کن
چی از زندگی میخوام؟ سوال مهمیه، گاهی جوابش رو گم می کنم.