علیرضا
علیرضا
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

بزِ قاتل و دندانِ تمساح.

برداشت سیاسی نکنین چون من سیاسی نویس نیستم و سیاسی هم نخواهم نوشت ولی خواستین برداشت اخلاقی بکنین و پند بگیرین مسئولیتش با خودتون

یک روز در جنگلی که نظام حکومتی داشت و شیر در راس آن بود گرگ های گرسنه خانواده ی یک بز نر را از هم دریدند. این بز که از رنج و غم و عجز و افسردگی بی تاب شده بود خواست شکایتِ خود را پیش حاکم ببرد. به کاخ سلطنتی شیر رفت و اعتراض خود را شرح داد:《عمر حاکم بزرگ دراز باد! این گرگ های درنده خو مگر تحت فرمان شما نیستند؟》 شیر گفت:《به من مربوط نیست! گرگ ها تحت فرمان وزیر گرگِ سفید اند》

جناب بز
جناب بز

بز با ترس و لرز پیش وزیر رفت. وزیر گفت:《گرگ ها تازه از جنگ برگشته بودند، من هم به عنوان پاداش به آنان گفتم که آزادند هر کار میخواهند بکنند》 بز گفت: 《ولی اونها زن و بچه هام رو خوردند!》 وزیر هم جواب داد: 《برای عذرخواهی می توانی یک درخواست از من بکنی》 بز چانه اش را خاراند و درخواستش را بیان کرد: 《میخواهم در دربار به عنوان خدمتکار، در محضر شاه خدمت کنم. البته با تضمین خورده نشدن》

بز در دربار خدمت می کرد ولی بیرون از دربار نقشه های دیگری در سر داشت. هر حکومتی مخالفانی دارد و بز هم گشت و یکی دوتا از گردن‌کلفت ترین مخالفان که هم‌سو با خودش بودند را پیدا کرد و با خود همراه کرد: قوچ سیاه و اسب نر و شتر.

دندان های تمساح
دندان های تمساح

درآمد خوبی از دربار داشت، به خرسِ آهنگر سفارش یک دندان مصنوعی آهنی برای تمساح پیر را داد که بیچاره دیگر دندان های خودش را از دست داده و به جای گوشت، آب هویج میل می کند. خرس گفت:《فقط یه دونه دندون؟ د آخه مرد حسابی نمیگی چی تو کَلَته؟》 و بز گفت:《باشه! میگم‌. دندون مصنوعی رو با دندون تمساح و سایز فک من بساز!》 خرس از شنیدن این حرف ناگهان پشم هایش ریزش نمود ولی تعجب خود را کنترل کرد و گفت که: 《داداش نمیدونم میخوایش چیکار ولی تا الان هیچکس با آهن چیز تیز نساخته! ممکنه خطرناک باشه!》 بز نگاهی به درون ذهن خود کرد و جواب داد: 《نه داش تو نگران این چیزاش نباش》

بز و قوچ و اسب و شتر نشستند و نقشه ای بی نظیر(!) طراحی کردند و بعد از نقشه هم قرار شد شام پیروزی را سرِ میزِ شاه بخورند.

قوچ و اسب و شتر با نگهبان های قصر درگیر شدند و وزیر هم بالای ایوان به تماشا نشسته بود، شاه هم خواب بود. یک خدمتکار پیش شاه رفت. بز با دندان مصنوعی تمساح یک گازِ ریز به گردن شاه زد و او را کشت. مزه ی خون را که احساس کرد با خود گفت: شاید به عنوان حاکم گوشت‌خوار شدم!

قوچ و اسب و شتر مسلح بودند، قوچ یک کپی آهنی از یک دندانِ بزرگ و نادر، متعلق به موجودی داشت که ما آن را دایناسور می نامیم و وسیله ی فلزی را چاقو. خرسِ خوشخیال فکر کرده بود دارد این دندان ها را برای کلکسیون می سازد! به قوچ گفته بود:《اولین نفری نیستی که یک دندان مشابه این رو اوردی از روش بسازم》و قوچ جواب داده بود:《بیخیال! چشمات دوتا میبینه! فقط من از اینا دارم》این سه نفر به ایوان رسیدند، در حین درگیری با گرگِ سفید؛ اسب جفتکی به شتر زد و او را از ایوان به پایین پرت کرد. شتر مرد، چند ثانیه بعد هم گرگِ سفید با چاقو تکه تکه شد. قوچ به اسب گفت:《من دیدم تو پرتش کردی》اسب هم جواب داد:《بیخیال رفیق》 سپس هردو شانه بالا انداختند و گفتند:《بهتر!》

میزِ شام چیده شد. امشب آشپز غذای های مختلفی پخته بود تا این حاکمان (!) جدید هرکدام را دوست دارند میل کنند. سر میز همه داشتند در آرامش غذا می خوردند ولی قوچ در زیرِ میز، چاقو را دستش گرفته بود. میخواست آن دندان مصنوعی را از بز بگیرد، به هر قیمتی. آن دندان کلیدِ حکومت بود. بلند شد و با حرکتی سریع، چاقو را تا دسته درون قلبِ بز فرو کرد. بز به سرعت جان داد. در حالی که قوچ داشت سعی می کرد دندان را از دهان بز در آورَد، اسب چاقوی دوم را نمایان کرد و از پشت به کتف چپ گوسفند فرو کرد؛ تا نزدیکِ قلبش اما نتوانست بیشتر زور بزند چون روی زمین افتاد، غذای او و قوچ توسط بز مسموم شده بود.

هر سه مُردند. حالا خطرِ بعدی کسانی بودند که نخستین سلاح ها را دیده بودند و خرسِ آهنگری که با خلاقیت قصد داشت چیزی را بسازد که ما امروزه به آن می گوییم شمشیر. عده ای هم قصد داشتند جنگ را اختراع کنند.

شمشیرِ دو لبه
شمشیرِ دو لبه
نمونه فلزی از شمشیرِ کانر در بازی AC3
نمونه فلزی از شمشیرِ کانر در بازی AC3

پ.ن:

دلم میخواد کمتر بنویسم
دلم میخواد کمتر بنویسم

نمیدونم، شاید کمّیت نوشته هام بیشتر شده و کیفیت اومده پایین؟ نظر شما چیه؟ به هر حال باید دیگه از این پس نوشته هامو بیش الک کنم، با ویرایش بیشتر و خلوص بالاتر منتشر کنم و قول استادی: 《باید کم گویم و گزیده گویم چون دُر》اگه در این باره پستی منتشر کنم: چطور توسط ویرگول و ویرگولی ها کنار گذاشته می شوید

شاید به جای سه روز یک بار، هفته ای یک بار متن منتشر کنم

ممنون از همراهی تون

بزداستان
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید