در کتاب برادران کارامازوف نوشته فئودور داستایفسکی، این مکالمه بین کولیا، پسربچه 13 ساله و آلکسی کارامازوف صورت می گیره. آلکسی کارامازوف یک جَوون بیست و چند ساله ست. در نسخه ای که دست منه، شروع جریان از صفحه 733 اتفاق میفته. اگر تکه ی معروف به مفتش اعظم رو از این کتاب نخوندین، احتمالا؛ پست بعدی من خواهد شد :)
به طور خلاصه از زبان من: موضوع این مکالمه بحث فلسفی بین آلکسی و کولیاست که گاهی حرف های خنده داری از این بچه [کولیا] می شنویم که ممکنه یاد عزیزان خوش صحبتی بیفتیم که سعی در تظاهر به روشنفکری دارند.
کولیا با شتاب پرسید: «فکر می کنی دکتر به او چه می گوید؟ اما چه صورت مشمئزکننده ای دارد، مگر نه؟ پزشکی را نمی توانم تحمل کنم!»
آلکسی، به لحنی حزن آلود جواب داد: «ایلیوشا می میرد. فکر می کنم مردنش حتمی است.»
- آنها شیادند! پزشکی شیادی است! با این حال خوشحالم با تو آشنا شده ام، کارامازوف. مدتها بود که میخواستم بشناسمت. منتها متاسفم که در چنین حال و احوال غمناک همدیگر را می بینیم.
کولیا تمایل زیادی داشت که چیزی گرمتر و پرجلوه تر از این بگوید، اما احساس دستپاچگی می کرد. آلکسی متوجه این موضوع شد، لبخند زد و دست او را فشرد.
کولیا با تذبذب و بی یقینی، بازهم زیر لب گفت: «مدتهاست که احترام شما را، که آدمی نادر هستی، داشته ام. شنیده ام که عارفی و در صومعه بوده ای. می دانم که عارفی اما... این موضوع دلسردم نکرده است. تماس با زندگی واقعی علاجت می کند... در مورد آدمهایی چون تو همیشه اینطور است.»
«منظورت از عارف چیست؟ از چه چیز علاج می یابم؟» آلکسی تا اندازه ای متعجب بود.
- آه، از خدا، و از دیگر چیز ها.
- مگر به خدا ایمان نداری؟
«آه، مخالفتی با خدا ندارم. البته، خدا فقط یک فرضیه است، اما... اقرار می کنم که به وجودش نیاز هست... برای نظم جهان و الی آخر.» کولیا که داشت سرخ می شد، افزود: «و اینکه اگر خدا وجود نداشته باشد، باید اختراع شود.» ناگهان تصور کرد که آلکسی امکان دارد فکر کند که او می کوشد معلوماتش را به رخ بکشد و ثابت کند که «بزرگ شده» است. کولیا از روی خشم به خود گفت: «یک ذره هم میل ندارم معلوماتم را به رخ او بکشم.» و به یکباره احساس آزردگی شدیدی کرد و گفت: «بی پرده بگویم که تحمل این بحث ها را ندارم. برای کسی که به خدا ایمان ندارد، این امکان هست که بشریت را دوست بدارد، اینطور فکر نمی کنی؟ مگر نه اینکه ولتر به خدا ایمان نداشت، اما دوستدار بشریت بود؟» (با خود گفت: «باز هم شروعش کردم.»)
آلکسی، آرام و مهربان و کاملا طبیعی، چنانکه گویی با همسن و سال یا حتی بزرگتر از خودش سخن می گوید، گفت: «ولتر به خدا ایمان داشت، هرچند که فکر می کنم نه خیلی زیاد، و فکر نمی کنم که آنقدر ها دوستدار بشریت بود.» آنچه به خصوص توجه کولیا را جلب کرد، بی اعتمادی آشکار آلکسی به نظر خودش در مورد ولتر بود. انگار حل مسئله را به او، کولیای کوچک وا می گذاشت.
آلکسی پرسید: «آثار ولتر را خوانده ای؟»
- خواندن که چه عرض کنم، اما ترجمه روسی «کاندید» را خوانده ام... ترجمه ای چرند و بی تناسب و قدیمی... (باز هم شروعش کردم!)
- خوب، آن را فهمیدی؟
«آه، آره، کلمه به کلمه اش را... یعنی... چرا خیال می کنی آن را نفهمیده ام؟ البته مقدار زیادی حرف های ناخوشایند در آن هست... البته می فهمم که رمانی فلسفی است و در طرفداری از یک عقیده نوشته شده...» کولیا داشت قاطی می کرد.بی هیچ مناسبت، ناگهان اعلام کرد: «من یک سوسیالیستم، کارامازوف، من یک سوسیالیت دو آتشه ام.»
آلکسی لبخندی زد و گفت: «سوسیالیست؟ اما کی فرصت کردی که سوسیالیست بشوی؟ آخر فکر می کردم سیزده سالت بیشتر نیست؟»
کولیا چهره در هم کشید. از عصبانیت سرخ شد و گفت: «اولا که سیزده سالم نیست و چهارده سالم است، تا دو هفته دیگر چهارده ساله می شوم. در ثانی، هیچ سر در نمی آورم که سن و سالم چه ربطی به آن دارد. بحث در این است که اعتقاداتم چیست، نه اینکه سنم چقدر است، مگر نه؟»
آلکسی به لحنی ملایم و فروتنانه جواب داد: «بزرگتر که بشوی، در می یابی که سن و سال چه تاثیری روی اعتقادات دارد. به نظرم هم رسید که اندیشه های خودت را بیان نمی کنی.»
اما کولیا گفته او را با حرارت قطع کرد و گفت: «دست بردار، تو اطاعت و عرفان می خواهی. باید اقرار کنی که، مثلا، دیانت مسیح، تنها به کار اغنیا و اقویا آمده است تا طبقات پایین را در بردگی نگهدارند، اینطور است، مگر نه؟»
آلکسی فریاد زد: «آه! میدانم اینرا کجا خوانده ای، و مطمئنم که کسی آن را به تو گفته است!»
- ببینم، چه چیزی تو را وا می دارد که فکر کنی آن را خوانده ام؟ مسلما کسی هم به من نگفته است. من می توانم برای خودم فکر کنم... اگر خوش داری، مخالف مسیح نیستم. او خوش قلب ترین آدم بود، و اگر امروز زنده می بود، به صف انقلابیون می پیوست، و شاید نقشی برجسته هم بازی می کرد... در این شکی نیست.
آلکسی با تعجب پرسید: «آه، اینرا از کجا گرفته ای؟ با کدام احمق نشست و برخاست کرده ای؟»
- دست بردار، حقیقت آشکار خواهد شد! البته غالبا اینطور پیش آمده که با آقای راکیتین گفتگو کنم، اما... می گویند بلینسکی پیر هم آنرا گفته است.
- بلینسکی؟ یادم نمی آید. این را در جایی ننوشته است.
- اگر ننوشته باشد، می گویند گفته است. این را از... شنیدم، اما مهم نیست.
- نوشته های بلینسکی را خوانده ای؟
- نه... تمام نوشته هایش را نخوانده ام، اما... قسمتی از نوشته اش را درباره «تاتیانا» خوانده ام، چرا او با «اونه گین» نرفت؟
- با «اونه گین» نرفت؟ مطمئنی که آنرا... در نمی یابی؟
کولیا با نیشخندی خشم آلود، گفت: «انگار که مرا به جای اسموروف کوچولو گرفته ای. اما خواهش میکنم گمان نکنید از آن انقلابی ها هستم. من اغلب با آقای راکیتین مخالفت میکنم. گواینکه اسم تاتیانا را می برم، به هیچ وجه موافق آزادی زنان نیستم. تصدیق می کنم که زنان موجوداتی فرمانبردارند و باید اطاعت کنند. به قول ناپلئون: Les femmes tricottent («زنان می بافند.»)». کولیا، به دلیلی، لبخند زد. «و دست کم در این یک مورد با آن مرد بزرگنما هم عقیده ام. همینطور فکر می کنم که رها کردن مملکت و گریختن به آمریکا پست است، بدتر از پست... احمقانه. وقتی که آدم می تواند اینجا به بشریت خدمت بزرگی بکند، چرا باید به آمریکا برود؟ به خصوص حالا. کلی از فعالیت های ثمربخش بروی ما باز است. این بود آنچه جواب دادم.»
- منظورت چیست؟ به کی جواب دادی؟ آیا کسی پیشنهاد رفتن به آمریکا را به تو کرده است؟
- باید اعتراف کنم که به من بند کرده بودند که بروم، اما سر باز زدم. البته بین خودمان بماند، کارامازوف؛ می شنوی، یک کلمه اش را به کسی نگویی. این را فقط به تو می گویم. از افتادن به چنگ پلیس مخفی و گرفتن درس عبرت در «پل زنجیر» به هیچ وجه نگران نیستم. «دیر زمانی به یاد می آوری، خانه کنار پل زنجیر را.» یادت می آید؟ شعر معرکه ای است. چرا می خندی؟ تو که خیال نمی کنی دروغ می بافم، ها؟ (کولیا با لرز به خود گفت: «اگر متوجه شود که فقط آن یک شماره از روزنامه ناقوس را در غرفه کتاب پدرم دارم و بیش از آنرا نخوانده ام، چه؟»)
خلاصه مفتش اعظم از زبون ویکی پدیا:
«مفتش اعظم» داستانی است که در قالب شعری که ایوان در یکی از دیدارهایش با آلیوشا (آلکسی) برای او میخواند، روایت میشود. این شعر، یکی از فصلهای کتاب را در بر میگیرد و بیانی متفاوت از به صلیب کشیدن مسیح را تصویر میکند. داستان در سدهٔ پانزدهم میلادی و در زمان رواج تفتیش عقاید و سوزاندن مشرکان روایت میشود. مسیح، دیگر بار در شهر سویل در اسپانیا ظهور میکند، مردم او را به جا میآورند. او از میان جمعیت عبور میکند، نابینایی را شفا میدهد، دختربچه مردهای را زنده میکند. مفتش اعظم، که پیرمردی نود ساله است، به نگهبانان دستور میدهد تا او را دستگیر کنند و به زندان بیندازند. شب هنگام، مفتش به دیدار مسیح میرود و با او مونولوگی برقرار میکند. مفتش به مسیح میگوید: «حق نداری بر آنچه تاکنون گفتهای چیزی بیفزایی»، «ما به موعظه تو نیازی نداریم» و درنهایت «من تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترین مرتد تو را خواهم سوزاند و خودت خواهی دید همین مردمی که امروز به پاهای تو بوسه میزدند، چگونه فردا هیزم به آتشت خواهند افکند...»
از زبون من:
این مفتش با اینکه عیسی رو می شناسه، بهش میگه تو که قدرت رو به ما واگذار کرده بودی حداقل برای چند قرن نباید توو کار ما دخالت می کردی و تهدیدش می کنه که بسوزونه ش و مردم هم ازش حمایتی نکنن.