شب تا صبح بارون باریده. چند تا خونه ی قدیمی رو می بینم که نَم کشیدن. دقیقا افسرده، خسته، سرد و نم کشیده. آسمون خاکستریه. تاب تو خونه ی رو به رویی شدیدا کج شده. تقریبا معلومه که دیگه قابل استفاده نیست. همه چیز؛ دقیقا همه چیز داره از هم می پاشه. روحم نم کشیده و داره از هم می پاشه.
فضانوردی رو تصور کن که وقتی بیرون از ایستگاه فضایی کار داره؛ بعد از اینکه یه ضربه بهش وارد میشه؛ اتصالش از ایستگاه فضایی قطع میشه و به سمت عقب حرکت می کنه. تو خلاء هیچ نیرویی نیست که متوقفش کنه. تا ابد میتونه تو سیاهی فرو بره؛ داره زنده توسط تاریکی خورده میشه؛ زنده و خام. دستشو به جلو دراز می کنه. به سمت زمین؛ سمت ایستگاه فضایی. هیچ اتفاقی نمی افته. اونجا تنهاست؛ تو خلاء هیچ صدایی نمیتونی تولید کنی. الان دستش به زمین نمی رسه. وقتی بچه بود و از روی زمین به ستاره ها نگاه می کرد هم عادت داشت دستش رو دراز کنه؛ هیچوقت دستش به ستاره ها نمی رسید.
بچه ای که توی موزه داره از پشت ویترین یک تابلوی نقاشی جالب رو می بینه دستش رو دراز می کنه ولی دستش به اون نقاشی نمی رسه. هیچوقت دستش بهش نمی رسه؛ زمان می گذره تا روزی که بیخیالِ رسیدن بشه و با خودش بگه بزرگ شدم؛ بعد هویت زمان بچگی ش رو زیر پا بذاره؛ آرزو هاش رو تخریب کنه و به خودش برچسب نادون بودن بزنه. بگه بچه بودم؛ نادون بودم. در واقع نمیدونه که این یک مکانیزم دفاعی برای وقتیه که دستت به چیزی نمی رسه. صبر می کنه تا یادش بره. ولی هروقت که بره موزه؛ در اعماق تاریک مغزش؛ در صادقترین حالت ممکن، ترسناکترین و آزاردهندهترین صداقتی که فقط خود یک شخص در خلوت خودش داره، اونجاست که میدونه هنوز هم دلش می خواد دستش رو به اون تابلوی نقاشی بزنه.
پس کی انسان سازگار محسوب میشه؟ طبیعتا من نیستم؛ چون هنوز نتونستم خودم و آرزو های خودم رو زیر پا بگذارم. اگرچه همه ی آدم ها زود عادت می کنن؛ من زود می تونم با حقایق کنار بیام. سی ثانیه زمان می بره. با این حال بازم من اونی نیستم که همه به عنوان اسطوره ی پایداری ستایشش می کنن؛ چون نمی تونم خودم رو زیر پام له کنم! چون نمی تونم احساساتم رو نادیده بگیرم؛ هرچی که هست. اون نفرت دائمی ای که هرروز صبح شعله کشیدنش تو وجودم رو حس می کنم، اون عشق خالصی که ساعت سه صبح مشغول حرف زدن می تونم با تک تک سلول هام درکش کنم؛ اون خوشحالی عمیقی که وقتی حواسم به زندگی نیست و یه چیز باحال اتفاق می افته ناخودآگاه میزنم زیر خنده. نتیجه چیه؟ محکوم به له شدن تو زندگی ام. اگرچه من یکی از سنگ شده ترین آدم هایی ام که خودم میشناسم؛ ولی هنوز ظرفیت زیادی برای بدتر شدن هست؛ چرا که نه؟ پیش به سوی تبدیل شدن به یه تیکه سنگ. مجسمه ی آپولو خدای خورشید، هرچقدر هم خدا باشه باز هم یک مجسمهست.
با دوربین به آرزو هام نگاه می کنم؛ فقط از دور میتونم ببینمشون، دستم بهشون نمی رسه. وقتی دستم بهشون برسه که دیگه آرزو نیستن؛ اون روز زندگی به راحتی داد میزنه و میگه که پوچه. وقتی که چیزی که می خواستی رو به دست اوردی و داری از خودت می پرسی که بود و نبودش برات واقعا چه فرقی داشت.
خودمو توی آینه می بینم. دستمو می ذارم روی آینه؛ دستشو می چسبونه به دستم. تو نگاهش غم هست. هیچوقت نمیتونم دستشو بگیرم. اونم هیچوقت دستش به من نمیرسه. پس اگه هیچوقت دستم بهش نمی رسه؛ چطور اون منه؟ اگه دستش به من نمی رسه پس چرا من اون ام؟ چرا هرکدوممون یه طرف آینه گیر افتادیم و داریم به عنوان بازتابِ اون یکی زندگی می کنیم؟ یه مرز غیرقابل عبور بین ماست که نشون میده خیلی چیزها نشدنی ان. حتی اگه مرز باریک باشه؛ به باریکی لایه نقره ای آینه.
تو هم همینطور. تو رو به روی منی و من دوستت دارم؛ بیشتر از خودم، بیشتر از هرچیزی. ولی دستمو که دراز می کنم به سمتت؛ یه شیشه اینجاست. هیچوقت دستم بهت نمی رسه. نمیتونم از دستت بدم؛ چون هیچوقت به دستت نیوردم. چطور میتونی چیزی رو که هیچوقت به دست نیورده بودی از دست بدی؟ حتی اگه دستم هم بهت می رسید؛ تو یه شخص دیگه ای. یک انسان متمایز با اهداف متفاوت؛ تو یک بازتاب متفاوت توی آینه داری. بازتابی که از خیره شدن بهش سیر نمیشم. ولی فقط در یک صورت بازتابِ من می تونه دست بازتاب تورو توی آینه بگیره، اونم وقتیه که دست من برسه به دستت. مرز بین ما هم بازتاب داره؛ توی آینه به وضوح دیده میشه. بین یه شیشه و یه لایه نقره ای روی آینه حبس شدم.
از بازتابم توی آینه می خوام؛ می خوام حداقل اون خودشو برسونه کنار عکسِ تو توی آینه. بهش میگم حتی از دیدن خوشی تو هم خوشحال میشم. بازتابم سرتکون میده. میگه هردو مون اسیریم. میگه این اسارت هیچ راه فراری نداره. بهم میگه خواب هم از این مرز عبور نمی کنه. این یعنی حتی توی خوابم هم دستم بهت نمی رسه. بهش میگم من وجود زمان رو قبول ندارم، ولی درستی عبارت «هیچ وقت»، خیلی وقته که بهم اثبات شده. سر تکون میده؛ می فهمم توی یک جمله دو بار گفتم «وقت». چند وقته که دوستت دارم؟
پس در واقع همه چیز برعکسه. چیزی رو که واقعا بخوای، هیچوقت دستت بهش نمی رسه. چون هرچیزی رو که به دست بیاری ارزشش رو برات از دست میده. پس تا ابد محکومیم به خواستن و نرسیدن. به آرزو ها، به آدم ها.
همه چیز همیشه در حال از هم پاشیدنه. در حال تجزیه شدن. وقتی دستت به لبه ی دره س و خودت آویزونی به پایین، داری سعی می کنی نیفتی ولی میدونی همه چیز در حال از هم پاشیدنه. فضانوردی که داره تو تاریکی حل میشه. خونه های قدیمی و روحی که نم کشیدن. بچه ای که دستش به اون تابلو نمی رسه. من که دستم به خودم نمی رسه. من که دستم به تو نمی رسه. من که دیگه آرزو هامو با دوربین نگاه نمی کنم؛ چون تنها آرزویی که داشتم تو بودی.
دیگه با آینه حرف نمیزنم، با هیچکس حرف نمی زنم. بیشتر از قبل از صبح بیدار شدن متنفرم.