علیرضا
علیرضا
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

خانه ای در برف، راهرویی تاریک با مسیری نامعلوم.

عنوان قبلی: "لوتار فون آرنو دو لا پریر" و سختی های زندگی عادی (چیزی که می خواستم بنویسم این نبود)

الکس مثل همیشه بی قرار نبود. البته بی قرار بودنش دیگر بخش ثابت مسئله بود، اینکه مثل همیشه نبود شرایط را سخت تر می کرد. بی قرار تر از همیشه بود؛ خیلی خیلی بی قرار تر. اگر بخواهم روراست تر او را توصیف کنم، از دست زندگی خسته شده بود و نیاز داشت با کسی حرف بزند، همین حالا؛ دقیقا ساعت سه شب، شاید هم صبح.

فریاد تقریبا کشداری زد: «اَههههه!» و بالش زیر سرش را با قدرت پرت کرد. بالش از در اتاق رد شد و وسط هال افتاد. بلند شد و چراغ اتاق را روشن کرد. وسایلش همه روی زمین و اطراف اتاق پخش بودند و خودش هم می دانست قرار نیست آنها راه جمع کند. در واقع، حقیقتا اهمیتی به نظم نمی داد؛ نظم «شیوه اتلاف وقتی کلاسیک برای بهتر به نظر رسیدن در چشم مردم» بود.

ماگ سرامیکی اش روی دِراور بود. ماگ کاملا خالی را برداشت تا کاملا مطمئن شود که خالیست. خودش هم متوجه نشد چرا این کار را کرد. فقط می دانست آتشی از درون دارد او را می سوزاند. لباس هایش را برداشت تا بیرون برود. لباس های کاملا خاکستری. شلوار خاکستری، پالتوی بلند کارآگاهی خاکستری همراه با کلاه لبه دار خاکستری. هوا دیگر کاملا تاریک نبود ولی هنوز چند ساعت تا طلوع آفتاب مانده بود.

از خانه بیرون رفت. در خیابان های خالی راه می رفت. زمستان سردی بود، شالش را دور صورتش محکم تر کرد. سریع راه می رفت و در طول راه بلند با خودش حرف می زد. صدای خش خش برف زیر پاهایش قابل احساس بود. صورتش از سرما تقریبا بی حس شده بود. خودش را به خانه ای آشنا رساند. اینجا خانه ی ایزابلا بود. ایزی قطعا خواب بود ولی احتمال داشت بیدار باشد. دلیل این احتمال این بود که هر سه شب گذشته ایزابلا را بیدار کرده بود و تا صبح حرف زده بودند. ایزی بهترین دوست الکس بود و در واقع الکس هیچکس دیگری را در این شهر نداشت که ساعت سه و نیم صبح بیدارش کند تا سرش را با حرف های نامفهوم و گُنگ و گسسته درد بیاورد. البته این دیدگاه الکس به حرف های خودش بود. ایزی کاملا متفاوت فکر می کرد، او گوش کردن به حرف های الکس را دوست داشت.

خانه ی ایزابلا
خانه ی ایزابلا

ساعت سه و بیست و شش دقیقه بود که به خانه ی ایزابلا رسید. هیچ دلیل منطقی ای برای بیدار کردن او در این ساعت وجود نداشت، جز اینکه اون تنها کسی بود که می توانست آتش درونش را خاموش کند. معمولا الکس حرف می زد و در همان حین ایزی نقاشی می کشید، نقاشی ای مربوط به حرف های الکس، شاید هم نقاشی خودش را. ایزابلا یک نقاش آرام با روحیاتی گرم و گیرا بود، دختری که داستان های زیادی می خواد قصه گوی خوبی هم بود، همینطور هم نقاشی عالی.

الکس به نرده های اطراف حیاط کوچک خانه ایزابلا تکیه داد و در افکارش غرق شد. نمی خواست امشب هم ایزی را بیدار کند. فقط بی سر و صدا همانجا ایستاد. چند دقیقه ای گذشت، ناگهان چراغ خانه روشن شد. ایزی در خانه را باز کرد و با چهره ای خواب آلوده ولی خندان بیرون را نگاه کرد. «آهـا! پس اونجایی آلکسی؟ ســلام!» الکس تقریبا تعجب کرد، توقع نداشت ایزابلا را ببیند. «سلام. ایزی؟ بیدارت کردم؟» «نه، ساعت کوک کرده بودم. می دونستم امشب هم میای...»

«بیا تـو.» ایزابلا این را با لحن کشدار و بامزه اش گفت. طوری حرف می زد که انگار به یک بچه صحبت می کند. البته این لحن را برای نشان دادن محبتش استفاده می کرد، در هر صورت صمیمیت و انرژی زیادی در این لحن بود. «ببخشید که مزاحمت...» «نه نه! هیس! بیا تو بهت میگم.» «آخه الان...» «هـیـس!» الکس خندید و فقط گفت: «باشه.»

ایزابلا به عنوان کسی که تازه بیدار شده بود بیش از اندازه پرانرژی بود. مداد و دفترش را برداشت تا آماده نقاشی کشیدن شود ولی آن ها را روی میز گذاشت، بعد انگار که عقیده اش تغییر کرده باشد دوباره دفترچه را برداشت و نقاشی جدیدی را اتود زد. «خب الکس، بگو. گوش می کنم.» الکس نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد.

«خب، ببین ایزی، مسئله چیز جدیدی نیست. این مشکل من با مردمه. با کل دنیا. شاید هم مشکلِ اونا با منه.» «الکس، می دونم که مشکل بین تو و دنیا اینه که درست درکت نمی کنن، ولی مطمئنم یه چیزی آزارت داده و اونقدر ذهنتو مشغول کرده که این ساعت پاشدی اومدی اینجا. می دونم توضیحش سخته ولی سعی کن در موردش حرف بزنی.» «خب می دونی، وضعیت من اینطوریه که دوستای خیلی کمی دارم و به سختی می تونم با مردم ارتباط بگیرم؛ معمولا ارتباطم با هرکی دوستانه نیست خصومت آمیزه. نه فقط از سمت من، من در واقع یه آینه ام که رفتار بقیه رو به خودشون بازتاب می دم، می دونی یعنی...» دنبال کلمه می گشت. «اگه کسی خوب برخورد کنه خب منم همینکارو می کنم. نمیتونم واضح تر توضیح بدم، افکارم به هم ریخته ست. فقط می تونم مثال بزنم.»

«الکس، به خودت سخت نگیر؛ میدونم چی توی ذهنته. تو آدم هارو دوست داری و دوست خوبی برای اونهایی، تو می خوای اونها بمونن ولی خب خودت می دونی که...» این مکث ایزی خودش حرف های زیادی داشت. با این حال الکس گفت: «آره آره، می دونم. تو بهتر از هرکسی حالمو می فهمی.» امشب ایزابلا مثل همیشه نبود، ظاهرا فکرش مشغول بود و چیزی که قصد داشت بگوید آزارش می داد.

«الکس.» «بله ایزی.» «ببین، می دونم وقتی تو اومدی بودی پیش من همه ی دوست هات رو از دست داده بودی و اصلا تحمل از دست دادن یه دوست دیگه رو نداری...» «آها! که اینطور! اونقدر رو مخ بودم که اونا ولم کردن. حالا تو هم همین کارو می کنی خانم ایزابلا؟» ایزی خشم الکس را با لبخندی مهربان پاسخ داد. «الکس! تو چشمت رو به واقعیت بستی. این توو اخلاق من نیست که تو رو کنار بذارم. من هیچوقت دوست خوبی مثل تو رو ول نمی کنم.» الکس نگاه غمگینی به او کرد. «ایزی، نمی خواد در مورد اون اتفاق نگران باشی.»

«در مورد اون اتفاق نگران باشم الکس؟ این واقعا منطقی نیست. اون اتفاق دیگه گذشته و من رو از بین برده الکس. من به خاطر اون اتفاق مُردم.» «نــــه نــــه نــــه ایزابلا! نمی خوام در موردش حرف بزنیم، متوجهی؟» «الکس! این خود خواهیه! تو باید برای آخرین بار به حرفم گوش کنی!» الکس با حالتی مقعول و جدی فقط گفت: «باشه.»

«الکس من نمی خوام تو اینطوری با من رفتار کنی... به خاطر اون اتفاق...» اما بغض نگذاشت ایزابلا حرفش را ادامه دهد. «الکس تو دیگه نباید بیای اینجا! اون اتفاق دقیقا پارسال افتاد و فردا شب هم سالگردشه. موقعیت حساسیه و تو نباید وارد خونه ی من بشی. چون خب، توی این مکان یه دروازه باز میشه.» «یه دروازه؟» «آره، یه راه ارتباطی. یه تونل بین دنیایی.»

«الکسی تو باید قبول کنی که واقعیت چیه. من سیصد و شست و چهار روز پیش توی یه آتیش سوزی مُردم و تا آخرین روز عمرم هم بهترین دوستت بودم. شاید تنها دوست. اما تو نباید هی بیای اینجا.» «ایــزی، ایــزی! بس کن! خواهش می کنم! درسته، مردم اون بیرون فکر می کنن توهم می زنم. تشخیص دکتر ها چیز واضحی نبوده... ولی من نمیتونم تو رو فراموش کنم که از پست پنجره لبخند میزدی.»

«ولی تو نباید زندگی تو به خاطر یه مُرده از بین ببری. متوجهی؟» «همه میگن من دارم اشتباه می کنم. اون روانشناس های لعنتی میگن من دارم زندگی خودمو تباه می کنم سر چیزی که از دست رفته و این توهم فقط یه واکنش به خاطر ناراحتیه. میگن من کنترل زندگی مو از دست دادم و این توهم انتخاب خودم بوده. خب این یه توهم نیست، تو یک توهم نیستی و آره، اینجا اومدن انتخاب خودمه.»

«خب، به هر حال ازت میخوام صبح اینجا نیای چون ممکنه...» الکس در میان صحبت ایزابلا به خواب رفت. با صدای کودکی در حال عبور بیدار شد. «مامان، این آقاهه دیوونه س؟» «هیس!» مادر بچه را ساکت کرد و دور شدند. الکس به خودش نگاه کرد. کنار اسکلت خانه ای که در آتش سوخته نشسته بود. قلبش درد گرفت. دیگر از توهم خارج شده بود. می خواست به سمت خانه اش برود که صدای ایزی را از درون خانه شنید. «الکس!» برگشت و پشت سرش هیچ چیز ندید، البته این طبیعی بود. پایش را روی چهارچوب در گذاشت و یاد هشدار ایزابلا افتاد: «فردا اینجا یه دروازه باز میشه چون سالگرد اون واقعه ست.» یه دروازه. این راه به کجا می رفت؟ نمی دانست. یک قدم دیگر جلو رفت. جلوتر و جلوتر.

ناگهان خودش را دید که در راهرویی تاریک جلو می رود. پله های زیادی جلویش بود و صدای ایزابلا از بالای پله ها می آمد. بالا رفت. او دیگر آنجا نبود. خود الکس هم دیگر آنجا نبود. در واقع بهتر است بگوییم که الکس دیگر هیچ جا نبود. هیچ اثری از الکس نبود. هیچکسی هم نبود که سراغ او را بگیرد پس مفقود شدنش معلوم نشد.

کنترل زندگیلوتار فون آرنوسختی‌های زندگیراهرویی تاریکداستان کوتاه
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید