علیرضا
علیرضا
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

خودمونی ویرگولی | تبرِ گوشه ی اتاق می تونه به کار بیاد.

دلم می خواد حرف بزنم، پس؛ حرف می زنم. وضعیت خیلی بد نیست، خوب هم نیست؛ خنثی و میانه ست. ویرگول هم دوباره داره رو به آشوب میره، حقیقتا. من خودمو مثل اون اواخر، بیرون از جریانات نگه می دارم.

سبک زندگیم داره خیلی آزاردهنده میشه برام. صبح بدون نام و یاد خدا پا میشم، یه صبحونه می خورم (یا نمی خورم) و میرم مستقیم پای کامپیوتر. پیام رسان‌ها (ها؟ ها ها ها! فقط شاد دارم در حال حاضر. واسه اینکه خودمو از همهههه ی جریانات دور کنم فقط تو شاد موندم و خب همه ی رفیقای متعددم هم به خاطر من مهاجرت کردن اونجا) و ویرگول و ویکی پدیا و یکی دوتا گیم و یه آهنگ رو باز می کنم (قطعا همزمان، شک داری؟ یه وقت پر کن همینجوری وقتشو پر می کنه) و اینطوری ظهر میشه.

تو فاصله پنج تا هشت دیقه ناهار می خورم (حوصله غذا خوردن ندارم، می خوام زودتر تموم بشه این لعنتی)، بعد برمیگردم سر سیستم (عه برای تو هم عجیبه؟) و مشغول مکالمه با همین دوستان معدود و باحالم میشم و این بار یه کتاب هم باز می کنم جلوم، نصفم تو کتابه و نصفم تو کامپیوتر. (از وقتی گوشیم پوکید اوضاع بدتر شده، زندگی...) میدونم نوشتن این متن در واقع فاتحه خوندن به هیکل خودمه پس بذار بهت بگم توش مقدار زیادی اغراق وجود داره، وگرنه من نمیتونم کل روز رو با صحبت کردن با پنج تا رفیقم پر کنم. به هر حال همه مون کار و زندگی داریم، من دارم زبان می خونم (آرررررررره! من و درس! البته من شیوه زبان خوندنم متفاوته ولی حقیقتا می خونم :/ )

آره خلاصه، جای شما خالی. کتاب می خونم، گیم و موزیک می زنم و مدت طولانی ای چت می کنم. (عاشق حرف زدن با آدما ام ولی اون بیرون فقط یه دونه رفیق دارم که می تونم باهاش حرف بزنم). تقریبا هرروز تعدادی ویرایش میزنم تو ویکی پدیا (ی فارسی) و کمک مو برای بهبود دانشنامه انجام می دم. حس خوبی بهم میده. همه ی این کارا حس خوبی بهم میدن. ولی انگار دارم از حقیقت فرار می کنم.

از این سبک زندگی متنفرم. بهترین بخش روزم، عصره که بعد از خوردن یه نوشیدنی گرم (عصر تایم موردعلاقمه) با کله میرم به سمت باشگاه. خوابیدن بدترین بخش شبه.

طولانی ترش نمی کنم. برای عکس پست هم سم به خورد تون میدم. عه شت تبر چی شد؟ بذار ادامه شو بنویسم.

سم شماره یک، این شوخی کثیف هوش مصنوعی با یکی از عکس های منه، عکسی که رفتم پول دادم براش به عکاس
سم شماره یک، این شوخی کثیف هوش مصنوعی با یکی از عکس های منه، عکسی که رفتم پول دادم براش به عکاس
اینم نسخه انیمه ای منه، قضاوت با شما
اینم نسخه انیمه ای منه، قضاوت با شما


خدمت شما عرض شود که... (چرا شبی پیرمردا حرف میزنم؟) من پسری ام که یه تبر تو اتاقش نگه می داره. دقیقا نمیدونم چرا ولی میدونم ولی میگیرمش دستم و به تیغه ش دست می کشم حس خوبی بهم میده. کنار گلدون پتوسم رو زمینه و کاورِ رو تیغه شم کشیدم که اگه پای کسی (احتمالا خودم) خورد بهش پاش پاره نشه.

برادران کارامازوف رو امروز تموم کردم و شد طولانی ترین کتابی که تا الان خوندم (هزار و چهل و هشت صفحه [1048]) قبلی ابله بود که هزار و بیست و هفت صفحه بود (1027) و دوتاشونم داستایفسکی جان نوشته. تو اتاق شلوغِ در حال شلوغ تر شدنم قدم می زنم و به این فکر می کنم که تبره شاید به کار بیاد. شاید عین دِث نوت (دفترچه مرگ، انیمه ای که ندیدمش؛ کلا انیمه نمیبینم، فیلم هم همینطور) یه دفترچه بردارم و اسم هرکی که باید بمیره رو بنویسم توش و شایدم عین لئون حرفه ای بزنم با تفنگ سوراخشون کنم. البته که هرچی فکر می کنم اولین کسی که دلم میخواد از رو زمین محوش کنم خودمم. پس کسیو محو نمی کنم.

شدیدا گیج ام، نمیدونم باید چیکار کنم. (به جز اینا و زبان خوندن و باشگاه رفتن و داستان خوندن و داستان نوشتن و آهنگ گوش کردن و آب دادن به گلدون و جواب دادن کامنت ها و ویرایش تو ویکی پدیا و درست کردن کاپوچینو و موکا برای عصر ) ولی امیدوارم وضعیت بهتر شه. به هر حال میدونم با شروع سال تحصیلی اولین احساسی که بهم دست میده سقوطه. (به قول مرحوم تنتاسیون: Call that falling down)

دلم می خواد بازم ادامش بدم ولی دیگه بسه. اصلا به قول آقا رضا: «من نمیتونم این داستانو کنترل کنم... ما داریم زحمت می کشیم...»

سبک زندگینوشتن متننوشیدنی گرمتبردلنوشته
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید