تو خونه ی سیاه و دلگیرت، یه حوض کوچولو داری با ماهی های قرمز «امید». به ماهی ها از غم هایت میگی و ماهی ها سیاه میشن. از ترس هات بهشون میگی و ماهی ها سفید میشن. وقتی از آینده بهشون میگی؛ ماهی هات می میرن. شادی مثل الکله و به سرعت می پره؛ زیرش یه لکه ی سیاه می مونه. پای حوض اونقدر اشک می ریزی که سیل خونه ت رو با خودش می بره. اشک می ریزی و حوض سر میره و غم همه جا رو می گیره تا میشه یه دریاچه. می تونی تو اوقات تنهایی از توش ماهی بگیری. هر شب از توش حسرت و عقده در میاد. شب هایی که ماه هست از تو دریاچه نفرت بیرون میاد. قلّابت نیاز به طعمه داره. یه تیکه از گوشت خودت می کَنی و میزنی به سر قلّاب. تو دریاچه ت شنا می کنی و شب لب ساحل می خوابی. هیچ ستاره ای توی آسمون نیست. هرروز چند بار سرت میره زیر آب. تا مرز خفه شدن پیش میری و بعد صبح خودتو لب ساحل پیدا می کنی. خودت ترجیح میدی بمیری. یه سری چیزا باید به صورت دائمی حل بشن. نه مثل لاشه های مدفون زیر ماسه های دریاچه. نه، نه مثل انکار. مثل بوسه ای که نه رویاته نه کابوس؛ فقط یه عقدهست. هرروز میدونی که باید بپری تو دریاچه غم چون نور آفتاب تو ساحل پوستت رو ور میاره. می پری تو دریاچه. ماهی ها بغلت می کنن ولی ماه پشتشو کرده بهت. هرشب تو دریاچه اونقدر گریه می کنی که بشه دریا. دوباره هرروز منتظری که یک بار برای همیشه غرق شدنت کامل بشه. حالا هرشب قایقتو با سختی از ساحل می کشی تا دریا و میری ماهی گیری. دریا پر شده از کوسه های درد و شکست. نهنگ های تنهایی زیر آب های عمیق دیده میشن. سرت میره زیر آب. صبح دم ساحل بیدار میشی. آب تیکه های قایق شکسته ت رو هم با خودش به ساحل اورده. حالا ماهی های گوشتخوارِ عشق همه جا رو گرفتن. با محبت تیکه تیکه ت می کنن. فردا صبح لب ساحل بیدار میشی. صبحه و تو زنده ای. چاره فقط غرق شدنه. تا سر و کله ی ماهی و کوسه پیدا نشده خودت آروم سرتو فرو می بری زیر آب. آب ریه هات رو پر می کنه. دست و پا میزنی ولی سرتو پایین نگه می داری. بدنت سوزن سوزن میشه. دنیا تاریک میشه. تاریک تر از اینی که هست. بعد دریا خشک میشه و جاش یه بیابون خالی می مونه، انگار هیچوقت وجود نداشتی. تاریکتر...
پ ن:
چند وقته چیزی ننوشتم؛ کلا؛ حتی روزمره، ولی اسم متن بعدیم احتمالا میشه؛ نه لو نمی دم اسمشو؛ باشه بعد.