علیرضا
علیرضا
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

روایت روز های خاکستری تر

غبارِ کسالت هام تموم وسایل اتاقم رو پوشونده و انرژی لازم برای گردگیری از وجودم مدت ها پیش رفته. خانواده، کلمه ای که ترجمه ش برای من میشه عذاب، میشه تنها موندن و جنگ. آینه غبار گرفته، انگشتم رو روی سطحش می کشم و بعد به انگشتم فوت می کنم؛ سرفه. چنان محیط ناامنِ که هر لحظه در انتظار یک حمله از خانواده ام. مودم دومی هم از بین رفت و این مودم سومیه که خریدم و شب ها وصلش می کنم، صبح ها هم توی جیب لباس هام استراحت می کنه. جلوی همون آینه ی خاک گرفته به خودم میگم: «چقدر پیر شدی پسر» و با دوست های پیرتر از خودم درباره ی روز های خوشِ پارسال حرف می زنم؛ بعد هم وقتی نوبت به روز های خوش الان شون میشه به گوش هام اجازه میدم تا تمایل شون به کر شدن برطرف شه، مدتی نمی شنوم. انگار لباس امیدم پر از لکه های چربِ ناامیدی شده و هیچ چیز نمیتونه پاکش کنه، در همین حین نزدیک ترین افرادم توی خونه لباس رو چرب تر می کنن و روحم رو از اینجا دورتر. ماگ سرامیکی سردم رو عصر ها پر از قهوه ی گرم می کنم و طوری تهش رو بالا میدم که محیط دور و برم رو نبینم، جوری با تلخی ش همزیستی می کنم و ورود کافئین به خونم رو لمس می کنم که انگار دنیام همون قهوه‌ست. چون نیاز دارم دنیام هرچیزی به جز این باشه، چون نیاز دارم فرار کنم. آرام بخش های تجویزی رو می شمرم و تعداد شب های باقی مونده از راحت خوابیدنم رو تخمین می زنم، فقط 12 تا قرص، فقط 12 شب دیگه. نورتریپتیلین 10. پایین رفتن قرص رو که حس کردم تایپ کردنم رو شروع کردم. صبح های راحتی نیست، امروز در حالی از خواب پریدم که داد می زدم «ولش کن!» و وقتی مامانم پرسید چیو، آروم سر تکون دادم و گفتم هیچی، هیچی. ولی واقعا هیچی؟ نمیتونستم بگم مودمو. نمیتونستم بگم زندگیمو ول کن. مغزم داد میزنه و بیشتر قرص میخواد، بیشتر... نمیتونم به نیازش جوابگو باشم و فقط اون شب بعد از اون دعوای کوفتی یه دونه قرص اضافه خوردم. صبح ها وقتی نور میزنه توی چشمم همه ی تلاشمو می کنم که به آخرین ذرات خوابم چنگ بندازم؛ میخوام برگردم توی کابوس هام تا از ترس های زندگیم دور بشم. تنها چیزی که باعث میشه صبح پاشم دوست هام ان، کسایی که برام عزیزن و خانواده به همین دلایل نمیخوان سر به تن شون باشه. هدفونم رو میزنم و صدای آهنگ رو سه برابرِ همیشه می کنم، به حدی که انگار کیک های پشتِ بیت عین نیزه تو گوشام فرو برن و احساس منفجر شدن سرم یکم حواسمو از این وضعیت پرت کنه. انگار خونه تبدیل به سیاهچاله ای شده که همه ی خوشی هام رو می بلعه و اتاقم هم تابوتی بدون عنکبوت که توش پناه گرفتم و با خودم عهد کردم وقتی از این خونه رفتم پشت سرم رو هم نگاه نکنم. به روش های کشتن آدم ها با خودکار آبی فکر می کنم و توی امتحان زبان در جواب معلمم که پرسیده اگه پول زیادی داشتی چیکار می کردی؛ با قاطعیت می نویسم یک تفنگ و تعداد زیادی گلوله می خریدم. کپیتال بودن همه حروف اسم اسلحه باید قاطعیتم رو نشون بده. هروقت عصبی میشم تو اساسینز کرید و جی تی ای به طرز سادیستیکی آدم می کشم و روی خون هایی که ریختم قدم میزنم. هرچقدر هم عمیق تر نفش بکشم بوی خون رو احساس نمی کنم، بی فایده ست. صبر می کنم و وقتی که تنها میشم بعد از پیچیدن باند بوکس میرم و با دیوار انباری در میفتم. دلم می خواد همه چیز رو از بنیاد نابود کنم و توی بازی Cultist simulator بعد از ساختن فرقه م به طرز افراطی ای به آدم خوردن اعتیاد پیدا کردم. به طرزی که اول برای احضار یک موجود ازش کمک گرفتم ولی بعد احساس کردم با این حرکت سبک تر میشم. همه ی چیزی که منو توی خانواده به یه خلافکارِ رذل تبدیل می کنه به جز کج لبخند زدنم، همیناس. نه برای محتوای بازی هام؛ چون کسی ازش سر در نمیاره و نمیدونن چی به چیه. صرفا مشکل خانواده هویت منه. چون هیچوقت به اونی که می خواستن تبدیل نشدم، چون یه گیمر ام و هرگیمی که به دستم برسه رو قورت میدم و به اینکه کامپیوترم مال هشت سال پیشه و بی نهایت ضعیفه هم توجهی نمی کنم. حتی رو لپ تاپ دانشگاه دخترعمو هام هم گیم نصب کردم و هروقت دور همیم بازی می کنیم، گاهی دو نفری؛ یکی راه میره و یکی انتخاب می کنه با اسلحه چیکار کنه. اولش خیلی سخته ولی هماهنگی قشنگی رو به وجود میاره. همین گیم چیزیه که باعث میشه خانواده از من شاکی باشن و وسط دعوا ها هم با کراهت تو صورتم داد میزنن که تو دوست دختر داری؛ طبیعتا لبخند کجم آتیششون میزنه چون میدونن من احساس نمیکنم اگه توی دوست هام دختر هم هست جرمی مرتکب شده باشم. متنم میرسه تقریبا به آخراش و ته ماگم که الان توش آب یخه رو میدم بالا. روحِ غُصه هام از در و دیوار اتاقم بالا میره و من خودمو تو قِصه هام غرق می کنم؛ تا مرز خفه شدن پیش میرم و از اینجا نبودن لذت می برم، بعد از قصه میام بیرون. ابله از فئودور داستایوفسکی. پرنس با مو های طلائی ش و ناستاسیا فیلیپوونا. میرم تو دنیای سوفی و فلسفه دکارت رو مزه مزه می کنم تا مزه ی شورِ زندگیم یادم بره. میدونی وقتی از یه غذای شور نصف یه بشقابو می خورم چی میگم؟ میگم «دیگه سیر شدم». دیگه شورش در اومده، زندگی شور شده، دیگه سیر شدم.

من و کاتانام و CJ
من و کاتانام و CJ
من و فرقه م توو موضع قدرت (Cultist simulator)
من و فرقه م توو موضع قدرت (Cultist simulator)
عکاس: آیلین
عکاس: آیلین

پایانِ خوش:

But don't let 'em say you ain't beautiful, oh oh
They can all get fucked just stay true to you, so oh oh

Beautiful by EMINEM

دلنوشته
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید