صبح و ظهر هیچ چیز خاصی برای نوشتن نداشت. عصر رفتم توی آشپزخونه و پنکیک درست کردم. از اون آخرین دفعه که پنکیک درست کردم و خراب شد و دربارش پست گذاشتم تا الان دیگه پنکیک درسته نکرده بودم.
پنج تا پنکیک درست کردم و با خانواده خوردیم. نشستم یکم گیم بازی کنم. رفتم تو پابجی موبایل. یه نقطه ی خاصی از نقشه فرود اومدم و یهو دلم گرفت؛ کلی فکر کردم که بفهمم چرا، وقتی فهمیدم حتی بیشتر هم دلم گرفت.
پس وقتی از گیم خارج شدم مستقیم رفتم به آیلین پیام دادم و گفتم: «امروز رفتم تو پابجی، یاد سه سال پیش افتادم که بازی می کردیم. سه سال...» شاید هم چهارسال؛ شاید هم بیشتر، از یه جایی به بعد حافظه ت جواب نمیده.
اونم برگاش ریخت؛ سه سال زمان کمی نیست. به خصوص اینکه اولین برخوردی که با آیلین داشتم توی همون بازی بود. یادمه تو مودِ زامبی بودیم. شب بود و ما منتظر بودیم زامبی ها بریزن تو خونه. طبقه دوم روی زمین دراز کشیده بودیم و اسلحه هامون با خشاب پر دستمون بود. حرف می زدیم و جیغ جیغ می کردیم. یهو سر و صدای خِر خِر زامبی ها شروع شد؛ زامبی ها ریختن تو خونه مون و ما هم با رگبار گلوله به استقبال شون رفتیم. همه شون مردن؛ همه ی حدودا پنجاه تا زامبی. روی زمین پر شده بود از... از آیتم هایی که زامبی ها برامون انداخته بودن، مثل اسلحه های جدید و آیتم های بازیابی سلامتی.
الان دوباره تو پابجی ام؛ اکانتم چهارساله شده، دوباره نزدیکه هالووینه و من یادم میاد که سه سال پیش با آیلین بازی می کردیم. قدیما مثل دوتا جَوون سرحال و پرانرژی و البته پر از ذوقِ یک دنیای کشف نشده. اون زمان با اینکه بچه ای بیش نبودم و مشکلات حل نشده ی خیلی بیشتری تو زندگی شخصیم داشتم؛ یه امیدِ از بین نرفتنی داشتم که حتی اگه تو انباری در حال یخ زدن هم می بودم بازم زل می زدم به آسمونِ مِه گرفته ی بیرون و دنبال ماه می گشتم و خلاصه از این حرفا. الان حس می کنم پیر شدم...
پیر شدیم آیلین، نه؟ الان که منِ توی آینه پیر شده. قدیمی ترین دوستم هم که ایلیا س؛ اونم پیر شده. شیش سال پیش یه ایلیای جَوون و پرانرژی بود. علیرضای اون موقع ولی خیلی مودش با علیرضای الان فرق نداشت؛ توی این مدت همزمان هم بزرگ شد، هم پیر شد؛ هم یاد گرفت؛ ولی بیشتر پیر شد. اما هیچوقت دلم برای اون علیرضای قدیم تنگ نشد. هیچی دیگه؛ یهو در یخچالو باز کردم و یادم اومد که به جز این چند وقت اخیر؛ هرروز که بیدار می شدم حس می کردم دارم پیر تر میشم، الانم دوباره همین حسو می کنم. در یخچالو بستم؛ انگار فقط حسمو از توش برداشتم.
پدرم هیچوقت دانشگاه نرفته بود پس خیلی مهم بود که من تحصیلات دانشگاهی داشته باشم. بعد از دانشگاه از تلفن راه دور به او زنگ زدم و گفتم: «حالا چی؟»
پدرم نمی دانست.
وقتی که بیست و پنج سالم شد و کار پیدا کردم، از راه دور گفتم: «حالا چی؟»
پدرم نمی دانست، پس گفت زن بگیر.
من یک پسر سی سالهام و هنوز نمیدانم که آیا چارهی کارم یک زن است یا نه.
کتاب باشگاه مشتزنی (Fight Club)