علیرضا
علیرضا
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

روزمره نویسی | بوسه ای به سرخی خون.

چه خبره؟

دقیقا هیچی؛ مثل همیشه. خبر مهمی ندارم. فقط چند روزه خوشحال ام؛ اونقدر خوشحالی برام غیرعادی شده که حس عجیبی بهم میده، یه حس نفرت انگیز. با این حال من قبلا هم ناراحت نبودم؛ من با فلسفه ای که باهاش به زندگی نگاه می کنم حال می کنم. من از مودم لذت می برم. من زخم های روحمو دوست دارم.

روز اول

جمعه‌ست. جمعه هیچ چیز مهمی نداشت. یه جمعه ی معمولی. کامپیوترو زودتر از حد معمول خاموش کردم. می خواستم زودتر بخوابم. یه کتاب هم گرفتم دستم. اسم کتابو نمیارم؛ خسته شدم از واکنش بقیه به اینکه دارم «تاریخ فلسفه غرب» می خونم. این وسط به جای «غرب‌گرا» شدم «غرب‌زده» و «خودتحقیرگرِ خودفروخته»؛ صرفا چون حالم از وضعیت فعلی ایران به هم می خوره. اون جلو مونده ای که می خواد ایران همینطوری بمونه میشه وطن پرست. ولی وقتی اونی که نظر میده آزادی بیان داره؛ منم آزادی ایگنور کردن یا یه بیان تند و آتشین دارم که دیگه نظر نده؛ فرقی نمیکنه یه نظریه پرداز توئطه باشه که تو سال 2023 داره میگه نظریه تکامل خرافاته؛ یا یه «حجت الاسلامِ استاد دانشگاه» که دبیر دینیه یا بچه های انسانی که به من میگن «کمونیست» و «آتئیست»، یهو مثل اون روز از جام بلند میشم و همه شونو تو بحثی که خودشون راه انداختن با استدلال قورت میدم.

جمعه شبه؛ کامپیوتر خاموشه و به خودم میام. یهو حس می کنم باید با نهایت سرعت بدوئم پای کامپیوتر. تله‌پاتی. بعد از دو هفته که از آیلین خبر ندارم می بینم اومده. دقیقا همون لحظه که کامپیوتر لعنتیو روشن کردم داشت پیامم می داد. اگه آنلاین نمی شدم چقدر فشار می خوردم. یه صدایی تو ذهنم می گفت «I feel something»، ولی دقیقا با لحن Ghostemane وسط آهنگ D(R)Ead. درست حس می کردم. خوشحال شدم؛ تا یک و نیم حرف زدیم و خوابیدیم.

نبرد واترلو؛ دقیقا توصیف خواب های هرشب من با تصویر.
نبرد واترلو؛ دقیقا توصیف خواب های هرشب من با تصویر.

روز دوم

شنبه س، به شنبه حساسیت دارم. اونقدر حساسیت که ترجیح میدم تو تشنج بمیرم ولی شنبه رو نبینم. حتی نمیدونم تشنج از کجا به ذهنم رسیده؛ ولی صبح شنبه س و من از خودم و همه ی دنیا متنفرم. به مانیتور کامپیوتر نگاه می کنم و یه چیزی حالمو خوب می کنه. یادم میفته که قرار شده با ایلیا با هم بریم مدرسه؛ این حالمو بهتر هم می کنه. تو راه چیزی که تو کوله م جا گذاشته بودو میدم بهش.

می رسیم مدرسه. بیکار مطلقیم؛ بیکارِ مطلق. زنگ اول خالیه. میرم تو کلاس ایلیا اینا. امیر هم اونجا نشسته. بچه ها از دستاورد های ارزشمندشون حرف میزنن و من و امیر زور میزنیم نخندیم؛ بعضی وقتا هم می خندیم. خنده هام از ته دل نیست؛ به جز ایلیا هرکی تو کلاسه رو با خنده هام مسخره می کنم. بعضی وقتا هم خنده م عصبیه. مدیر میاد تو کلاس و مقدار زیادی زر میزنه. حرومزاده. سر همه مونو میخوره سر صبحی. وقتی می بینمش دلم می خواد کهیر بزنم، اگرچه ارادی نیست. یه آدم شدیدا دو روعه؛ هروقت منو می بینه از خدا می خواد که ای کاش همه مثل من بودن و بعد پشت سرم حرف هایی میزنه که صدای ضبط شده ش وقتی به گوشم رسید برام سوال شد چرا همون خدای اون فرد با ایمان یه چوب کلفت نکرد تو آستینش.

می رسم خونه. یهو ساعت از دو ظهر میره رو هشت شب. هشت میبینم می خواستم برم باشگاه. میرم باشگاه. تو راه برگشت یه سر میرم کافه مون. آرشو می بینم؛ تعطیلات اومده اینجا. یه گل‌گاو زبون می گیرم که یه ذره آرامشو لمس کنم؛ فایده نداره. برگشتنه آرش و امیررضا با ماشین میرسونن منو. یه لحظه آرش میگه سه تا باریستا تو ماشین. یه لبخند محو میزنم. می رسم خونه؛ شام می خورم و جواب پیامارو میدم. یادم نیست پست هم گذاشتم یا نه. شب دوتا آرام‌بخش می خورم. فایده نداره. به زور می خوابم.

خواب اون شبم بد نبود.
خواب اون شبم بد نبود.

روز سوم

ساعت یازده بیدار میشم. از بدی های آرام‌بخش. ولی بی فایده س. آروم نیستم؛ فقط سنگین ام. دلم می خواد همه ی دنیا رو با مشت بیارم پایین. از بیدار شدن متنفرم. خب، صبح بخیر. یه ماگ پر چای می خورم و یه ویفر هم گاز میزنم که معده م کمتر بسوزه. آخ. معده م کمتر نمی سوزه. ظهره. راک متال رو با اسپیکر و ساب کامپیوتر پلی می کنم؛ صدای باس کل اتاقمو پر می کنه. لذت بخشه. تو اون لحظه میشه به هیچ چیز فکر نکرد. ولی فقط چند لحظه س. بعدش مشغول جمع کردن اتاق میشم. جمع کردنو ناقص ول می کنم و میرم سر یه چیز رندوم. یادم نیست. ناهار می خورم. با آیلین حرف می زدیم و قرار شد برم درسمو بخونم. گرفتم خوابیدم. پا میشم و میگم درس نخوندم.

عصره. یه دمنوش سیب و دارچین درست می کنم. یادم میره بخورمش و یخ میزنه. یخ زده شو می خورم. مزه ش شبیه بوی خاک بارون خورده ی یه جنگل سرده. دقیقا همین مزه رو میده. همونطور که جدیدا میگم بخاری که از قهوه بلند میشه بوی برف میده. دارم جنگلو می خورم؛ یهو مزه آهن حس می کنم. میفهمم مزه ی چیه ولی قورتش میدم. لیوانو از لبم جدا می کنم. رد یه بوسه به سرخی خون روشه. خون تازه. یاد کافه میفتم که باید از لب لیوانا رد رژ لب های صورتی و قرمز می شستم. ولی این خونه. زیاد هم بدمزه نبود. دستمو میزنم به لبم و شدیدا پر خون میشه. میرم جلوی ی آینه ی خاک گرفته ی اتاقم؛ یه شکاف به عمق دره وسط لبه. یادم نمیاد تو صورتم مشت خورده باشه؛ حاصل یه خشکی لب طولانیه که با هر لبخند پوست لبت پاره میشه و خون فواره میزنه بیرون. انگار کل دنیا رو خون گرفته. اگه یه روز ببوسمت؛ صورتت پر خون میشه. رنگ قرمزش دوست داشتنیه. دمنوشو میریزم دور؛ از مزه ی جنگل سرد خسته شدم، مشکل آهن نیست. عصر هم میشه شب. فردا یه روز دیگه مثل همینا در انتظارمه.


آزادی بیانراک متالفلسفه غربدلنوشتهروزمره نویسی
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید