علیرضا
علیرضا
خواندن ۸ دقیقه·۱ سال پیش

روز نوشت | از جمعه بازار کتاب تا لازانیای اشتراکی.

صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم؛ ساعت نه و نیم بود و مامانم داشت می گفت «علیرضا خوابه الان، میگم زنگتون بزنه.» من در حال خمیازه کشیدن گفتم: «من بیدارم...» ولی داشتم از خستگی می مردم. خودمو جمع و جور کردم و از جام بلند شدم. رفتم سراغ تلفن و زنگ زدم به ایلیا. خانواده داشتن می رفتن مشهد و گفتم یه لحظه صبر کنن.

قرار بود من و ایلیا هم با تاکسی بریم مشهد جمعه بازار کتاب و برگردیم. ایلیا گفت «من الان صبحونه مو بخورم راه میفتم» و منم که گفتم این کیومرث داره راستشو میگه با خانواده راه افتادم. وقتی رسیدیم به مشهد با گوشی بابام زنگ زدم به ایلیا و گفت که راه نیفتاده و کنسل شده چون کتابفروشی نوروزی گفته «خودم کتاباتو می خرم ازت». منم انقد عصبانی شدم که دلم می خواست گوشی رو با ایلیا ی توش یکجا ببلعم. فک کنم ایلیا از لحنم اینو فهمید و کلی عذرخواهی کرد؛ منم مثل یه شیری که تازه غذا خورده آروم گرفتم و خداحافظی کردم.

اینم امروز خریدمش، کتاب باحالیه؛ شاید خلاصه شو بذارم. فقط بگم که زرد نیست؛ حق میگه، قرار نیست مجبورت کنه کلی کار کنی؛ باعث میشه کمتر فعالیت بی خودی داشته باشی.
اینم امروز خریدمش، کتاب باحالیه؛ شاید خلاصه شو بذارم. فقط بگم که زرد نیست؛ حق میگه، قرار نیست مجبورت کنه کلی کار کنی؛ باعث میشه کمتر فعالیت بی خودی داشته باشی.

رسیدیم مشهد و مستقیم رفتیم خونه ی سه تا خاله هام که با هم زندگی می کنن. بابابزرگ و مامان بزرگم هم همون لحظه رسیدن؛ از اصفهان اومده بودن. خوشحال شدیم از دیدنشون و اینا. رفتم خاله مو محکم بغل کردم؛ چقدر دلم براش تنگ شده بود! خاله کوچیک تره مو همیشه یه جور دیگه ای دوسش دارم؛ به طور ناعادلانه ای، خیلی بیشتر.

بعد از گذشت پنج دقیقه از رسیدن مون، من که دلم برای هر ثانیه ای که می گذشت جوش می زد و ساعت 12 بود؛ گفتم من میرم جمعه بازار کتاب. باید ساعت 4 خودمو می رسوندم فریمان و بعدش هم کافه. خلاصه؛ آقاجون (همون بابابزرگ گرامی) هم گفت منم میام. برگام ریخت، بابا مرد حسابی تو تازه از سفر رسیدی استراحت کن خب!

به سرعت حاضر شد و اومد. توی راه در مورد چیزای زیادی حرف زدیم؛ با افتخار میگم شنونده ی خوبی ام، واسه همین معمولا آدما باهام حرف میزنن. یهو گفتم بزار رویا هامو تبدیل به واقعیت کنم. کارت پر پول هم همراهم بود و مبلغ کافی هم توش؛ البته از خرج کردن از کارت بابام متنفرم؛ ولی خوشحالم که وقتی حقوقمو بریزن همه رو میزنم به کارتش. خلاصه؛ مسیرو به سمت خیابون جَنَت کج کردیم.

بابابزرگم گفت «چی می خوای بخری؟» منم خیلی نرمال گفتم: «کروات.» یهو دیدم بابابزرگم داره ذوق میزنه و خاطرات کرواتی شو تعریف می کنه. آره خلاصه؛ دو دیقه بعدش تو مغازه ی لباس فروشی من داشتم برای کرواتم ذوق می زدم؛ که رنگش نقره ای و سفید استخونیه؛ بابابزرگم هم برای فروشنده ها از روزگارِ کرواتی ها تعریف می کرد و دل خون شده شون. فروشنده با ذوق گوش می داد و من سعی می کردم عین بابا ها، بچه ی شیطونی که بابابزرگم بود رو بکشم و ببرمش خونه که سر کار رفتنم دیر نشه.

رفتیم جمعه بازار؛ یه کوچه اون ور تر از جنت بود. بدو بدو خودمو رسوندم به تهش و کتاب زبان شهاب اناری رو خریدم. برگشتنه مشکلات شروع شد. البته مشکل که نه؛ ولی آقاجون شیطونی هاشو شروع کرد. برمیگشتیم آقاجون اسلوموشن شد و یادش اومد همه ی کتاب ها رو تحلیل کنه؛ حتی شاید مارک زیرپوش فروشنده رو هم تحلیل کرده باشه.

تو مسیر برگشت ولی خوشحال بودم؛ به خاطر کتابایی که خریده بودم؛ اول دوتا بود؛ مدیریت زمان و زبان انگلیسی شهاب اناری؛ بعدش دوتا کتاب دیگه هم اضافه شد: 48 قانون قدرت و یه زبان انگلیسی از نشر مهر و ماه.

از اونجایی که داشتم حرس می خوردم فرصت نداشتم دور و برمو نگاه کنم؛ ولی یهو به خودم اومدم و مشغول تحلیل اطرافم شدم. یه دختر دانشجو داشت با جدیت و علاقه یه داستانی رو برای دوستش تعریف می کرد و شدیدا وایب کتی رو می داد؛ حتی شاید از خوده کتی هم کتی تر بود! اگرچه من تاحالا کتی رو ندیدم. منم مشغول نگاه کردن به کتابای زردِ معروف شدم که انقدر مزخرفن، همه جا هستن.

یه پسر جالب اومد کنارم واستاد؛ یه نگاه کلی بهش انداختم و دیدم بهش میاد آدم سرسخت و کله شق ولی ساده لوح و نرم دلی باشه. پسره رفت و یه دختر خیلی آشنا اومد جاش؛ اونم به طرز عجیبی وایب آیلینو می داد؛ می خواستم داد بزنم بگم «تـو چـقـد وایب آیلینو میدی!»؛ خوش بختانه آیلینو زیاد دیدم و وقتی یکی شبیهش باشه خب قطعا شبیهشه. (ولی بدون شک هیچکس آیلین نمیشه.)

خلاصه؛ داشتم به محیط اطرافم دقت می کردم که یهو فهمیدم چه آسودگی عجیبی دارم و از نگاه به آفتاب دور و برم دارم لذت عجیبی می برم. تو راه برگشت از کنار یه شیرینی فروشی رد می شدیم و به طرز عجیبی دلم دونات شکلاتی خواست؛ اما خب کارتی که دستم بودو نیمه خالی کرده بودم و دویست هزار تومن هم به بابابزرگ گرامیم بدهکار بودم. جلوی شیکممو گرفتم؛ شاید اگه یه بار جلوی شیکممو نمی گرفتم الان ماهیچه هاش فرم نگرفته بود، اونقدر که به هله هوله جذب میشم.

ناهار آبگوشت بود؛ به طرز کلاسیکی از عمق روحم به آبگوشت نیاز داشتم. چقدر هم چسبید جاتون خالی. بعد ناهار به خاله م گفتم که معتقدم هرچیزی یاد دارم رو از خاله م یاد گرفتم و الگوی زندگی مه؛ بانوی مستقل. خاله م هم خوشحال شد و گفت که پس بیا دوتایی موفقیت هامونو کسب کنیم؛ منم خرکیف شدم و نیشم باز شد. خلاصه، بعد خاله فاطمه؛ یه ماگ سفید بهم داد که چینیِ وارد شده از چین بود و یه لنگر بامزه روش نقاشی شده بود؛ خرکیف تر شدم.

کرواتمو هی نگاش می کردم و ذوق می زدم. مامانم طبق معمول زد تو ذوقم و گفت گرونه و کی 350 هزار تومن میده برای کروات و از این دست حرفا؛ منم اسلحه ی غرغر رو به سمت خودش نشونه گرفتم که فقط بلده حال آدمو بعد خرید بگیره و برا پالتوی مشکی مم همینا رو گفته؛ مامانم متوجه شد ناراحتم کرده و گفت به خاطر این میگه که برای پولم زحمت می کشم؛ خاله فاطمه هم اومد و با دوتا جمله ش جادو کرد؛ یهو دیدم شدیدا آروم شدم و به آرامش رسیدم. این قدرتو فقط دو نفر دارن؛ خالم و آیلین.

خلاصه؛ بعد از اینا راه افتادیم؛ تو جاده کنار خواهر کوچولوم نشستم، یکم حرف زدیم؛ گفت «خونه بدون تو فایده نداره» و شنیدن این جمله از یک بچه ی کلاس دومی خیلی عجیبه؛ اونم مثل من بیشتر از سنش متوجه محیط دورش میشه. به هر حال؛ من تو طول روز فقط صبح بهش صب بخیر می گفتم و شب هم شب بخیر؛ بقیه روز سرم به کار خودم بود؛ الانم که سر کار میرم هم همینطوره.

خوابیدم تو جاده؛ رسیدیم فریمان و بدو بدو رفتم پیرهن پوشیدم و روش کروات زدم و با دوچرخه خودمو رسوندم کافه. امین و ملیکا کافه بودن و گفتن «تیپ زدی!»؛ بقیه ی روزمو خلاصه می کنم به تولید محصولات مختلف؛ چیپس و تخمه خوردن با ملیکا خانوم و امین آقا؛ بعدش هم که داوشه گلم آرش اومد. با آرش کلی حرف زدیم و امینم گوش کردیم؛ تونستم آرشو به امینم علاقه مند کنم؛ البته من فقط براش آهنگو فرستادم، به هر حال.

شب شد به همون سرعت؛ مامان و خواهر بزرگه ی امین و آرش اومدن کافه و یه مدت نشستن. چقدر خوبه که این خانواده از من خوششون اومده و منم از اونا. خیلی با احترام برخورد می کنن باهام. کلی ذوق کردن برا صدام و در جایگاه صدمین نفراتی که اینو میگن بهم توصیه کردن برم صدا و سیمای مشهد و تست گویندگی بدم؛ بعد هم ذوق کردن که دارم کتاب می خونم و به آرش گفتن که اونم بخونه، به هر حال آرش به اندازه ی رتبه ی سه رقمی کنکورش کتاب های درسی شو خونده؛ حالا فرصت کتاب غیردرسی هم داره.

شامِ اولِ آرش رو هم خانواده ش اورده بودن؛ املت بود ولی به طرز عجیبی خوشمزه بود، شایدم چون من از همه چیز لذت می برم و اون موقع داشتم از گشنگی می مردم. پس واضحه که با آرش املت خوردیم. مدت زیادی حرف زدیم و آرش هم به طرز گادی وسط صحبتش گفت که دوست داره با من حرف بزنه «چون درک می کنم» و «چون کتاب زیاد خوندم حرفای حقی میزنم»، منم ذوق کردم که اعتماد درست یه آدم دیگه رم به دست اوردم. تا ساعت 10 و نیم حرف زدیم؛ نیم ساعت بیشتر واستادنِ امشبم رد شده بود؛ حاضر شدم که برم که شامِ دومِ آرش رسید!

دارم به خودم فحش میدم برای دانلود کردن عکسش؛ حتی عکسشم می بینم دلم می خواد میز کامپیوترو گاز بزنم. اصلا بهم نمیاد قدم حدود 180 ولی وزنم 50 کیلو باشه؛ نه؟
دارم به خودم فحش میدم برای دانلود کردن عکسش؛ حتی عکسشم می بینم دلم می خواد میز کامپیوترو گاز بزنم. اصلا بهم نمیاد قدم حدود 180 ولی وزنم 50 کیلو باشه؛ نه؟

اون هم چیزی نبود جز لازانیای داغ؛ من داشتم از گشنگی می مردم و نباید اون لازانیا رو می دیدم، ولی خب دیدمش. آرش گفت بیا اینم با هم بخوریم و من سیرم و اینا؛ منم طبق استراتژی همیشگیم اول کلی تعارف کردم و بعد تعارفو گذاشتم کنار؛ چون آرش و امین و خانواده ش تعارفِ الکی نمیکنن و وقتی میگه بیا جلو یعنی «بیااا جلووو»؛ پس مقداری لازانیا هم خوردم. خیلی کم، فقط برای مزه ش.

حقا که میزون ترین لازانیایی بود که تو عمرم خورده بودم؛ چون آشپزش یعنی همون ملیکا خانوم؛ سرآشپز دوره دیده س. پس میشه برای مزه ی این غذاها مُرد. اگرچه میشه برا مزه ی سفارش های کافی شاپی هم مُرد؛ ولی خب، هرچیزی جای خودش!

سوار دوچرخه شدم و خودمو رسوندم خونه؛ غذایی که برام مونده بود ماکارونی یخچالی بود. دلم شکست. نمیدونم چرا این روزا وقتی از سرکار میام شدیدا دلم فست فود؛ غذای چرب یا خوراکی های شدیدا شیرین می خواد، شاید چون کل روز دارم خودمو کنترل می کنم که کارتمو برا خوردنی خالی نکنم.

همونطور که بقیه ی روز رو حدس میزنین؛ نشستم پشت میز کامپیوتر و در حال حرف زدن با آیلین این پستو نوشتم. آره، شب همگی بخیر. راستی! اول مهر رو به دانش آموزان عزیز تبریک میگم! من که آخرین سالمه.

لازانیاآیلیندلنوشته
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید