سوفیا وارد حیاط شد. باد خنک و ملایمِ شب موهایش را تکان می داد. لامپ را روشن کرد. به صدایش آهنگی موزون داد، همراه با لحنی که به شوخی شباهت داشت. پرسید: «لوک، کجایی؟». لوکاس که لباسی تیره پوشیده بود از میان سایه های روی پشت بام دست تکان داد و گفت: «اینجام سوفی.» بعد اضافه کرد: «وایسا وایسا! دوتا پتو یادم رفت بیارم، دوتا پتو برسون به دستم». بعد هم روی پشت بام راه رفت و از دید خارج شد. سوفیا زیاد معطل نکرد، دو تا پتو برداشت و با خود به حیاط برد، از نردبان بالا رفت و پتو ها را به دستش داد؛ بعد خودش هم بالا رفت. پلک هایش را نیمه بسته کرد تا بتواند در تاریکی ببیند و چند ثانیه بعد چشمش به تاریکی عادت کرد. لوکاس بدون اینکه حرفی بزند یک پتو برداشت، روی شانه اش انداخت و لبه پشت بام نشست. سوفیا نزدیک رفت و کوله خاکستری لوکاس را همراه با پتوی خودش، پیش لوکاس برد و آرام کنارش نشست. «چیزی شده لوک؟» «نه فقط خستم، همین.» سوفیا زیپ کوله پشتی را باز کرد. «توو فلاسک چیه لوک؟» «شکلات داغ، سوفی.» سوفیا فقط قصد داشت سر صحبت را باز کند. بعد لوکاس ناگهان به سمت ماه اشاره کرد و گفت: «ده سال پیش یه همچین شبی، ماه هم دقیقا همین شکلی بود.» «خب؟» سوفیا تمایل زیادی برای شنیدن ادامه ماجرا داشت. «با یکی از دوستام نشسته بودیم لب پشت بوم و چیزی می خوردیم و درباره آرزو هامون حرف می زدیم، میدونی مهم ترین آرزوم چی بود؟» «نه، چی بود؟» «اینکه ده سال بعد توی یه همچین شبی، تو اینجا باشی.» سوفیا لبخندی گرم زد و دستی بر شانه لوکاس کشید. «خوشحالم که یه همچین شبی اینجا ام لوکاس.» «منم خوشحالم.» اگرچه لحن لوکاس، زیاد خوشحالی را بازتاب نمی داد. سوفیا هر دو لیوانی که داخل کوله پشتی بود را برداشت و از فلاسک پر کرد. چند لحظه ای سکوت کردند و شکلات داغ خوردند. «چرا از آرزو های الانت حرف نمی زنی لوک؟» «چون الان آرزوی خاصی ندارم، توی یکی از آرزو هام نشستم و یکی دیگه از آرزو هام هم کنارمه.» بعد لوکاس نگاهی سریع به ستاره ها انداخت و گفت: «میدونی، یادته ده سال پیش بهت می گفتم دوست دارم؟» «خب آره، چطور؟» «دروغ می گفتم.» «چی؟» «تموم این مدت دروغ می گفتم» سوفیا با صدای بلند خندید. «از این جهت دروغ بود که شدت احساسم رو خیلی کمتر می کرد. من دوستت نداشتم، من می خواستمت.» «می خواستی؟ یعنی چی؟» «یعنی با تک تک سلول هام دوستت داشتم ولی فقط با زبونم می تونستم اینو بگم.» سوفیا دست لوکاس را در دستش گرفت و نگه داشت. «ازت ممنونم لوک، من هم دوستت دارم.» «مشکل همینجاست، دقیقا همینجا، من نتونستم این احساس خواستن رو بهت منتقل کنم؛ واسه همین دوستم داری، واسه همینه خیلی چیزا به هم ریخته؛ میدونی؟» «ولی من فکر می کنم تونستم احساسات تو درک کنم، لوک؛ چی به هم ریخته؟» «یه نگاه به الان مون بکن، بقیه برای پیشرفت زندگی و روابط شون تلاش می کنن ولی ما فقط تلاش می کنیم که سر جامون بمونیم. مثل جریان ملکۀ سرخ توی داستان آلیس در سرزمین عجایبه.» «و اون وقت جریانش چیه؟» «ملکۀ سرخ به آلیس اینطور میگه: "اکنون، اینجا، میتوانی ببینی، تا جایی که میتوانی باید بدوی تا در جای سابقت بمانی."» «یعنی میگی شرایطمون اونقدرا هم خوب نیست؟» «میدونی سوفی، کار از اونقدرا گذشته، اوضاع اصلا خوب نیست، بحث های طولانی مون از مزخرف ترین و ساده ترین چیز ها شروع میشن و به سختی می تونیم سر و ته شونو ببندیم، همه ی تلاشمون برای اینه که ارتباطمون رو در آرامش و صلح نگه داریم.» «خب آره، اینم هست؛ ولی درست میشه، نه لوک؟» «فکر اینجاشو نکرده بودم، فکر می کردم همه چیز خوب می مونه سوفی، میدونی؛ این شرایط جزو آرزوی من نبود.» هر جمله ی لوک اشاره به زخمی داشت که نیاز به درمان و بخیه داشت، همه ی این ها نیاز به فکر کردن داشت، فکر کردنی که باعث شد تا موقع طلوع خورشید همانجا بیدار بمانند و فکر کنند، در این زمان بیش از چند جمله رد و بدل نشد. با این حال صبح شروعی تازه برای زمین بود، برای مردمان زمین. ماشین ها خیابان ها را پر کردند و در راه سر کار رفتن با هم رقابتِ سرعت داشتند. همیشه رئیس هایی هستند که منتظر بهانه ای مانند دیر رسیدن یک کارمند نشسته اند. چشم های خسته و قرمز لوکاس و سوفیا به هم خیره شد، زمان سر کار رفتن بود، ولی قبل از رفتن تصمیم داشتند قولی به هم بدهند؛ آن قول هم این بود که سعی نکنند شرایط را درست کنند، فقط درستش کنند. که این یعنی گاهی باید می نشستند و گاهی باید بیش از همیشه تلاش می کردند، اما این دفعه همراه با هم. ده سال را از دست داده بودند و احساسات زیادی ناگفته باقی مانده بود که باید از قبر هایشان بیرون کشیده می شدند. درست می شد، اگر هم واقعیت این نبود، حداقل لوکاس و سوفیا فکر می کردند که درستش می کنند.
اینو دیشب تقریبا کاملش کردم، 700 کلمه تایپ کردم و بعد دیدم ویرگول ذخیره نکرده بوده... داستانم آسیب دید، آتیش گرفت؛ سوخت. خودم هم سوختم، رفتم تو سایت مدیوم اکانت ساختم و در حال خوندن نوشته های مارک منسون بودم که مدیوم با دمپایی زد تو صورتم و گفت: باید اشتراک بخری، بعضیا دلشون میخواد واسه نوشته هاشون پول بگیرن! منم دستمو کردم تو جیبم و هیچ دلاری توش پیدا نکردم که اشتراک 5 دلاری یا 50 دلاری رو بخرم. سرمو انداختم پایین و اومدم ویرگول، دیدم اینجا ویرگول لا به لای نوشته های ما، تو صفحه اول تبلیغات میذاره، ما می نویسیم و پولش هم میره تو جیب اونا. اینجا ویرگول نمایشگاه کتاب میزنه و مارکر کتابی که تبلیغ خودش روشه رو صد و پنجاه هزار تومن می فروشه، انگار باید افتخار کنم اینجا اکانت دارم. این وسط ارور های 504 هم بدجور ضدحال میزنن. الان احساس می کنم بی خونه شدم، این خونه داره رو سرم خراب میشه.