یه احساس لجنی دارم، خیلی آزاردهنده ست. احساسی که با از دست دادن چیزا بیشتر میشه و با گرفتن شون از بین نمیره. احساس فرو رفتن. فرو رفتن تو چیز های ناخواسته. این روند قطعا برای همه آشناست.
بی خوابیم به اوج خودش رسیده و وقتایی که خوابم می بره تازه ساعت 4 چشم روی هم می ذارم. فکرا و بیش فکری هام دارن دیوونه م می کنن. این قبل از خوابه. خود خواب یه کابوسه با یه مهمون ناخونده که تلاششو می کنه بره روی مخ و تو هر خواب عادی ای یه اثری ازش پیدا میشه. ساعت یک ظهر بیدار میشم، یک و نیم؛ آره من همونم که پنج و نیم شیش بیدار می شد و صبحونه می خورد، می رفت بیرون دوچرخه سواری. من همونم.
از جام بلند میشم ظهره، باید ناهار بخورم. بعد از ناهار میشه ساعت سه. من همیشه ساعت سه ساعت استراحت بین روزم بود، الان از چه چیزی میخوام استراحت کنم؟ و وقتی در عرض چند ساعت دوباره با شب مواجه میشم احساس تنفر شدیدی تو وجودم می جوشه. از خواب متنفرم. هر کاری که انجام می دم یه دوئیدن بی فایده روی تردمیله. هنوز با کتاب برادران کارامازوف درگیرم و از 1043 صفحه 80 تاش مونده. سر هشتاد صفحه حرص می خورم ولی نمیشینم هشتاد صفحه رو بخونم چون چند وقته یه صدایی درونم میگه «این همه کتاب خوندی دستاوردت چی بود؟» و راست هم میگه. مسئله اینه هیچ دستاوردی با خوندن اینا کسب نکردم به جز اینکه یاد گرفتم داستان بنویسم و برای کسی که دوستش دارم قصه بگم، اگرچه یادم نمیاد براش قصه گفته باشم. همینه. زندگی واقعی همینه.
همه چیو با وزنه پول وزن می کنم و می بینم با هیچکدوم از راه هایی که رفتم نمیتونم به پول برسم. نه با مقام کشوری نانو فناوری می تونم جایی استخدام شم، نه با زبان سطح متوسط می تونم زبان تدریس کنم و نه تونستم با کتاب خوندن تو کتابفروشی استخدام شم. درسته، این موضوع که کل شهر کوچیکو زیر و رو کردم و هیچ کاری پیدا نکردم مود بدمو بدتر هم کرد، احساس بی کفایتی هم به بقیه اینا اضافه شد وقتی می بینم آدمایی که دوزار نمی ارزن سر کارایی ان که من می تونستم اونجا باشم. حرف های امین تو سرم پلی میشه. کلی حرف طنز در مورد اینکه من احتمالا دارم اشتباه می کنم بهم زد و در آخر هم اضافه کرد آدم با رابطه به جایی نمی رسه، انگار منم می تونم مث خودش ازدواج کنم. خلاصه. این روزا دیگه حرفای آدما نمیره رو مخم، این روزا میگم اونا یه دید ناقص به زندگی من دارن؛ نظرشون بر اساس همون قضاوت کورکورانه از بخش قابل مشاهده زندگی منه.
در واقع دیگه انرژی ای برای حرص خوردن ندارم، انقد که فکرام از درون دارن ذوبم می کنن و نمیتونم آروم بگیرم کمبود انرژی شده عادتم. تو ویرگول داستان می نویسم و سعی می کنم هم خودمو از فکرام آزاد کنم و شاید بقیه رو چند دیقه از فکراشون آزاد کنم ولی وقتی به طرز فجیعی تو نوشتن پست مهمان ناخوانده گند میزنم طوری که آیلین به محض خوندنش میگه «یاد غزل افتادی؟» و پوریا هم به خاطر نوشتنش کلی سرزنشم می کنه و میگه «طفلک آیلین!» و من این وسط آتیش می گیرم که من فقط می خواستم خوابای پریشونم رو تو یه پست فرو کنم وگرنه گور بابای اون دوست قدیمی که الان اثری ازش نیست! خودمو میزنم به خریت و میگم نه اصلا هیچ هدفی نداشتم از نوشتنش و آیلین هم گندی که زدمو به روم نمیاره. دمش گرم. ولی خودم دهنمو باز می کنم و همه حرفامو می ریزم بیرون. به هر حال اون دیالوگ «اگه تو این مدت اذیت شدی، واقعا ببخشید.» بود که داد زد جریان چیه.
خودم که احساس می کنم دارم از همه چیز فرار می کنم، بیشتر از تنهایی. طراحی بازی تخته ایم تقریبا تموم شده ولی هیچکسو ندارم که بیاد بشینه رو به روم و باهم بازی کنیم تا ایده رو تکمیل کنم. تمام استخون های بدنم درد می کنه و دکتر میگه کروناس، خانوادگی برای بار چندم (آمارش از دستم در رفته) کرونا گرفتیم. یه ضعف جسمانی کافیه تا یه غول رو با مشکل روحی زمین بزنه. بعضی روزا زبان می خونم و تو خط هدفم حرکت می کنم، ولی از برنامه منظم داشتن متنفرم. حداقل خوبه که یه هدف دارم. احساس مسئولیت می کنم که برم تو ویکی پدیا و گند کاری های بقیه رو بازگردانی کنم و بهش برچسب خرابکاری بزنم، هرچی باشه وظیفه گشتزن اینه. آب دادن به گلدونم هنوز هم لذت بخشه و این کارو انجام می دم. عصر ها کاپوچینو پودری گود دِی رو می ریزم تو ماگ و روش شیر داغ می ریزم. اینجوری آبروی هرچی باریستا س رو می برم، چون خودم باید کاپوچینو درست می کردم ولی از اینا میشه لذت برد.
هندسه هم چسبیده بیخ ریشم، وقتی خرداد نخوندی خب می مونه شهریور، این معادله هیچ مجهولی نداره و از اول تا آخر قضیه معلومه. امسال از هیچی بیشتر از هندسه و دبیرش متنفر نبودم، تا اینکه اسفند کشف کردم آدم می تونه از دوست سابقش متنفر باشه و خرداد کشف کردم آدم می تونه قلبا دلش بخواد خودکار آبی شو از چشم تا مغز دبیرش فرو کنه، دبیری که کل کلاسش رو انداخته فقط به این دلیل که خودش از شغلش بدش میاد و به همین دلیل سعی نمی کنه درست انجامش بده.
این روزا حرفایی که می خورمشون خیلی بیشتر از حرفایی ان که میزنم شون. دلم می خواد یکیو محکم بغل کنم و دیگه هیچوقت ولش نکنم. شاید این همه کتاب خوندم حرف زدنم قشنگ شده باشه، ولی مسئله اینه این روزا معمولا با کسی حرف نمی زنم. دلم دوستای جدید می خواد. بعضی شبا قبل خواب وقتی زل میزنم به قلابی که به سقف اتاقمه و برای لوستر به تیر آهن جوش داده شده، فکرای تیره ای میاد تو مغزم، در اون لحظه فقط یه راه نجات دارم؛ قشنگی های زندگی رو به یاد بیارم.
یکی از قشنگی های زندگی آیلینه. وقتی باهاش حرف میزنی حس می کنی همه ی باری که روی دوشِت بوده رو برداشته و پرت کرده بیرون از سیاره. قشنگ گوش می کنه و قشنگ جواب میده، قشنگ روی مشکلاتت فکر می کنه و در حالی که داری بالا و پایین می پری از کار پیدا نکردن با یه جمله آرومت می کنه و بهت میگه بالاخره پیدا میشه. تو اوج سوختن از اینکه هیچ کاری ازم بر نمیاد، بهم یادآوری می کنه که من فقط 18 سال سنمه و خب حق دارم که کار خاصی ازم بر نیاد، وقتی به خودم میام می بینم درست میگه و من دارم خودمو با کسی مقایسه می کنم که 10 سال از من بزرگتره، توقعم از خودم زیادی زیاده. وقتی دارم از درون ذوب میشم و حس می کنم دارم از درّه پرت میشم پایین، این حسو بهم میده که یکی هست که دستمو بگیره و نذاره پرت بشم. امیدوارم همیشه سر جاش بمونه.
پ.ن: بچه ها عذر میخوام داستان باران سیاهو ادامه ندادم اگرچه تو ذهنم تمومش کردم، تایپ کردنش سخته چون این روزا ذهنم به هم ریخته. اینم مثل یه بار روی روانم سنگینی می کنه.ادامه داستان شش دلاور در جستجوی هفت هم همینطور. دیگه اینکه، مدت ها بود پست اینجوری ننوشته بودم واسه همین اینو ری... یعنی باید ری استارت کنم نوشتن شو ولی حوصله ندارم، حتی حال ویرایشم ندارم. شما به بزرگی و بزرگواری خودتون ببخشید دوستان. نه نظم ذهنی دارم و نه توان منظم کردنش، اینو منتشر می کنم چون حیفم میاد حذفش کنم. (بالا انداختن شونه هام)