علیرضا
علیرضا
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

چشم‌هات دارن با من از چشم‌هاش حرف می زنن.

فکر می کنم وقتشه دوباره بزنیم بیرون. مهم نیست که ساعت دو صبحه. یاد اون شب افتادم که تو کوچه نشسته بودیم و داشتم یه قوطی آلومینیومی نوشابه رو با حرص تیکه تیکه می کردم. یا اون شبِ آروم که تو فلاسک هات‌چاکلت ریختم و رفتیم پارک، کلی برف باریده بود. مزه ش خیلی خوب بود. ترکیب بوی هات‌چاکلت و بوی برف. میدونی، مهم نیست اون شب درباره چی حرف می زدیم. صدای برف زیر پامونو هنوز یادمه. اون موقع هم چندان خوشحال نبودیم.

ولی وقتشه بزنیم بیرون. چون فندک و پاکت سیگارت تو جیب کوله پشتی من جا مونده؛ هرکی ببینه فکر می کنه مال منه. نه، چون اونقدر حرف داریم که میتونیم تا خود صبح حرف بزنیم. ولی دیگه لازم نیست حرف بزنی. به چشمات که نگاه می کنم میتونم حسش کنم. چشم‌هات دارن با من از چشم‌هاش حرف می زنن.

این بار مطمئنم دوستش داری. بیشتر از هرکسی. بیشتر از همیشه. این بار باید بشه. باید؛ بشه. امسال باید چهارتایی بریم برف بازی. چون من خودخواه‌ام؛ می خوام خنده‌ت رو ببینم. آره، من خودخواه‌ام و می خوام ببینم که داری بعد از مدت ها از ته دل می خندی. ببینم که وقتی پیششی سیگار شکلاتی‌ت میفته رو برف و گرماش باعث میشه تو برف فرو بره. سرد بشه و یخ بزنه؛ زیر برف. من میشینم رو نیمکت و طبق معمول یه کتاب میگیرم دستم و مشغول خوندن میشم. ولی می خوام ببینم که داری می خندی؛ خیلی وقته صدای خنده ی از ته دلتو نشنیدم. یهو پا میشم و عین دیوونه ها یه رقص راک-متال میرم. تو برف بالا پایین می پرم و خودمم می دونم به جز خوشحالی چیز دیگه ای تو خونم نیست. باورت نمیشه چقد دلم می خواد یه همچین شبی کل دنیا رو ول کنم و با یه آهنگ راک-متال دَنس برم.

هرچی بود تو تموم این مدت گذشت و تموم شد. باید دوباره همه چیزو از اول بنویسیم. این بار می بینم احساسات متفاوتی داری. میگی خنده ش. میگی چشماش. سر تکون میدم؛ میگم درکت می کنم. این دفعه دیگه نمی ذاریم هیچ چیزی خراب بشه. حتی اگه دنیا داشت رو سرمون خراب می شد با دست هامون تیکه هاشو نگه می داریم که نریزه رو سرمون. این دفعه دیگه نباید مشکلی پیش بیاد. این دفعه رو بهت قول میدم که هیچ مشکلی پیش نیاد.

پس همه چیزو از اول می نویسیم. من میشم همون ژنرالی که تو ارتش تو می جنگید؛ تو هم گاهی اون فرمانده بی‌باک و گاهی اون تک تیرانداز ماهر. اما نه؛ شاید بهتر باشه این دفعه اسلحه هامونو بندازیم زمین. این دفعه دوتایی از آدما فاصله می گیریم چون می خوایم انرژی محدود مونو صرف یه چیز مهم تر بکنیم. این دفعه تو باز هم داستان می خونی چون شب هایی تو راهه که یکی می خواد به داستان هات گوش کنه. باز هم قایق بی پارو؛ ساحلشو گم می کنه. بازم آدما تو جنگل گم میشن. باز هم داستان هات برمیگردن.

باز هم صبح ها خوشحال بیدار میشی. این دفعه منم همراهتم. این دفعه، با هم از اول می نویسیم. یا داستان جدید تو راهه. یه رمان دو هزار صفحه ای که قراره توش زندگی کنیم. یه عینک با شیشه های زرد میزنم به چشمم؛ راه حل روزای ابری، برای وقتی که اثری از آفتاب نیست. یه لیوان چای داغ برای روزای سرد. یه فنجون قهوه برای روزای خستگی. دیگه زندگی اونقدرا هم پیچیده نیست. دیگه شکست ناپذیریم، خدایان یونان باستان. همه چیز خوبه.

این آپولو با هودی زرد هم منم
این آپولو با هودی زرد هم منم


یونان باستانچشم‌هات چشم‌هاشدلنوشتهاین دفعه همه چیز خوب پیش میرههمه چیز
«مرا بخوان به کاکتوس ماندن»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید