ملوانی گفت: «اصلا مگه صحرا فراز داره ناخدا؟ این فروده! وسط یه بیابون بی آب و علف، اونقدر پایین که حتی کشتی مون توانایی غرق شدن هم نداره... طوفان شن هم فقط باعث شده گیر بیفتیم.»
ناخدا که عصبی بود سرش فریاد کشید: «تا تو نشستی اینجا و زرِ مفت میزنی از جامون تکون نمیخوریم! خب برگرد سر پستت!» و با مشت ضربه ای به دیوارهی فلزی کشتی زد، طوری که صدایش در تمامِ کشتی پیچید. بعد ناخدا گفت: «عذر میخوام ملوان، وضعیت اصلا خوب نیست.»
ملوان ها همه از خشمِ ناخدا می ترسیدند. همه به جز یک نفر، ملوانِ معترض. اما سایر ملوان ها داخل کابین ناخدا آمدند و او را با خود بیرون بردند. «چرا سر به سرِ ناخدا میذاری؟ به جز همکاری کردن مگه گزینه دیگه ای هم داری؟»
ناخدا با گام هایی محکم و استوار و البته همراه با اطمینان و آرامش، از کابین بیرون آمد و روی عرشه ایستاد. «مـلـوان ها! همگی روی عرشه!» طوری این جمله را فریاد زد که صدایش به سرزمین های آن سوی بیابان هم برسد. بیشتر از 50 ملوان در کشتی حضور داشتند و همگی روی عرشه آمدند. حتی ملوان معترض. اعتراض جرم نبود ولی سرپیچی از دستور جرم سنگینی بود که مجازاتش هم اخراج بود. که البته وزنِ این مجازات از جرم سرپیچی سبک تر بود.
«سه نفر باید ماسه های بین پره های موتور و توی موتورخونه رو خالی کنن». بعد با دست به ملوان معترض اشاره کرد. «تو، همراه دو نفرِ دیگه برو». بعد با گفتنِ «تو و... تو» دو ملوان دیگر را با او همراه کرد. بعد هم آماده ی حرف زدن شد. «صحرا، خشن تر از دریاست. به خصوص این صحرا. اینجا وقت برای تفریح و خوش گذرونی نداریم. منابع غذایی مون محدود ان. تعداد نفرات مون هم همینطور. نمیتونیم به خاطر حماقتِ یک نفر،چند نفر رو از دست بدیم. تحت هر شرایطی از دستور پیروی کنین، مگر اینکه چیزی رو بدونید که... من اون رو نمیدونم. در اون صورت با هم صحبت می کنیم.» تک تک کلمات را فریاد می کشید.
زنجیرِ ساعتی که در جیبش بود را گرفت و آن را بیرون آورد. «حدودِ 5 ساعتِ دیگه، تا غروب آفتاب وقت داریم. توی این مدت باید تحت هر شرایطی کشتی رو صاف کنیم. شب هم باید توی شیفت های 2 ساعته گشت بزنین. سه تا گروه دو نفره می شید، دو نفر روی عرشه، دو نفر بیرون از کشتی و دو نفر هم بالای دکل اطراف رو رصد می کنن. هر نفر در کل چهار ساعت باید بیدار بمونه به جز دو نفرِ بیرون از کشتی که کل شب دو نفره بیدار ان.» بعد دستی بر تیغۀ شمشیرش کشید. «من کل شب رو همراه با یک ملوان بیرون می گذرونم. گشت زنی اون بیرون خطرناکه، یکی از ماهر ترین ملوان ها رو با خودم می برم اون بیرون.» صدایش را صاف کرد. «سـوالـی نـیـسـت؟»
«طناب ها رو از زیر عرشه بیارید بالا، بیست نفر طناب هارو می بندن به دکل ها و کشتی رو به سمت چپ می کشن، من و 27 ملوان دیگه کشتی رو از سمت راست هل میدیم.» همیشه معتقد بود به عنوان یک فرمانده باید با نیرو های تحت امرش همراه باشد، در غیر این صورت انگار دستوری که خودش صادر کرده را منطقی نمی داند و اگر اینطور باشد، هیچ ملوانی هم برای دستورش احترامی قائل نخواهد بود. برای ناخدا احترام به دستوراتش از عمل به آنها مهم تر بود. چون می دانست در بعضی شرایط عمل به دستورات ممکن نیست، اما همیشه می توان به دستور احترام گذاشت.
چهار ساعت بعد، کشتی صاف شده بود و موتورِ کشتی ماسهزدایی شده بود. همه شام خوردند. ناخدا فرمان داده بود افراد استراحت کنند. همه به جز ملوانِ معترض. دلیلِ این دستور اعتراضی که به ادامه دادنِ حرکت کرده بود، نبود. دلیلِ این دستورِ ناخدا، شجاعتِ ملوان بود. ناخدا به خوبی او را می شناخت. حتی او را دوست داشت. ملوانِ معترض از داخل کشتی با مقداری هیزم و یک کوله پشتی و دو پتو بیرون آمد.
«پتو هارو بنداز من می گیرم شون.» ناخدا با صدایی که فقط ملوان بشنود این جمله را گفت. دوست نداشت کسی مزاحم خوابش شود، پس خودش هم مزاحم خواب ملوان هایش که زیرِ عرشه خواب بودند نمی شد. احترامی که ملوان ها برایش قائل بودند، مجموع احترامی بود که برای تک تک آنها قائل می شد. پتو ها را گرفت و روی ماسه گذاشت. «اینجا یه آتیش درست کن، منم به ملوان های گشتِ امشب شب بخیر میگم و برمیگردم.» «اطاعت ناخدا!» درحالت ایستادنِ نظامی، این جمله را با صدای آرام گفته بود. خودش هم می دانست ناخدا برای قوانین اجتماعی، بیشتر احترام قائل است تا قوانین نظامی.
ملوان از نردبان پایین آمد و ناخدا از نردبان بالا رفت و روی عرشه ایستاد. ملوان در حال آتش درست کردن بود. «اسلحه ت همراهته؟» «بله قربان.» بعد هم با دست تفنگش را نشان داد، یک کلاشینکف تمیز و براق. این برق نشانه ی نو بودنِ سلاح نبود. نشان دهنده ی این بود که صاحبش هرروز سلاح را تمیز و آماده می کند. ناخدا راه افتاد.
به نیرو های روی عرشه شب بخیر گفت. «ملوان ها، شب بخیر.» «شب بخیر ناخدا!» «چرا هردو نفرتون بیدارین؟ یکی تون میتونین استراحت کنین.» «قربان، ما توی تمومِ پنج سالی که روی عرشه ی کشتی شما خدمت کردیم، بهترین دوست های هم بودیم. وقتی هایی که روی عرشه نیستیم هم در ارتباطیم، به احترام دوستی مون نمیخوابیم.» «پس حواستون باشه، خستگی توی کارتون اختلال ایجاد نکنه.» «به روی چشم ناخدا.»
ناخدا از دکل کشتی بالا رفت و وارد برج دیده بانی شد. «اوه! سلام ناخدا!» و ملوان به سرعت صاف ایستاد و یک پایش را روی زمین کوبید. ملوانی که شیفت بعدی را بر عهده داشت بیدار شد و ایستاد. «نیازی نبود بیدارش کنی» «عذر میخوام ناخدا» «از همکارت عذرخواهی کن» «عذر میخوام ملوان!» «ایرادی نداره ناخدا، ممنون از احترامت همکار عزیز، من بیدار بودم.» ناخدا شب بخیر گفت و از دکل پایین آمد.
بیرون از کشتی روی ماسه های بیابان کنار آتش همراه با ملوان شجاع نشسته بود. ملوان داشت روی آتش قهوه درست می کرد. «راحت تر میتونیم بیدار بمونیم، نه ناخدا؟» «درسته، قهوه ایده ی عالی ایه.» ناخدا نفس عمیقی بیرون داد و رو به ملوان گفت: «میدونی چرا مجازات سرپیچی از دستور به جای اخراج، اعدام نیست؟» «نمیدونم ناخدا.» «من حق ندارم جونِ کسی رو بگیرم، ولی کسی که نخواد از دستور اطاعت کنه یعنی اینجا چیزی برای از دست دادن نداره... پس بهتره از اینجا بره.»
ملوان در حالی که در دو لیوان فلزی قهوه می ریخت به چهره ی خسته ی ناخدا نگاه کرد. «ناخدا راستش، تفکرات شما خیلی هوشمندانه ست.» ناخدا فقط به نشانه ی تشکر سر تکان داد. سه ساعت از کشیک شبانه گذشته بود و هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود. «ناخدا، توو فاصله ی 20 متری یه حرکتی بین ماسه ها دیدم.» «این زیاد خوب نیست، اسلحهت رو آماده کن.» ملوان در جواب دستور، خشاب تفنگش را متصل کرد. ماسه ها حرکت می کردند و جانور نزدیک تر می شد. باله ی کوسه از زیر ماسه بیرون زد. فقط سه متر فاصله داشت. «شلیک نکن.» «اطاعت ناخدا.» ناگهان کوسه از زیر ماسه ها بیرون پرید. در کسری از ثانیه، ناخدا با دست ملوان را کنار زد تا از حمله ی کوسه نجات پیدا کند. «ممنون... ناخدا، خیلی حمله ی سریعی بود.» کوسه دوباره زیر ماسه هم رفته بود. ناخدا فقط گفت: «از جات تکون نخور.» چند ثانیه ی بعد خیلی آهسته تر گذشت. کوسه در هوا به سمت ناخدا پریده بود. ناخدا خودش را به پشت روی زمین انداخته بود و حمله را دفع کرده بود. بعد هم در جواب حمله شمشیرش را کشیده بود و به شکم کوسه زده بود. خون تمام لباس ناخدا را پر کرده بود و بعد این ثانیه ها رد شدند. ناخدا ایستاده بود و کوسه ی مُرده را نگاه کرده بود. «بی نظیر بود قربان!» ملوان با خوشحالی گفته بود. «ملوان های عرشه رو صدا کن تا کوسه رو ببرن توی کشتی. بگو دستور ناخداست.»
ملوان های روی عرشه، دو طناب همراه خود آوردند و ملوانِ همراهِ ناخدا آنها را به کوسه بست تا بتوانند آن را بالا بکشند. یکی از ملوانان روی عرشه گفت: «پس دلیل اینکه ناخدا همراهش شمشیر داره اینه... شنیده بودم شکارچی کوسهست ولی الان که خودم میبینم بهتر درک می کنم.» ناخدا لبخندی زد و دستشش را به ریشش کشید. خونِ کوسه هنوز خیس بود و تمام لباس ها و صورتش را پر کرده بود. تیغه ی خونینِ شمشیرش را در ماسه فرو کرد تا تمیز شود و بعد آن را به کمربندش متصل کرد. «خورشید کم کم طلوع می کنه.» به ملوان اشاره کرد و ملوان هم روی باقی مانده ی آتش، ماسه ریخت تا خاموش شود.
هیچ صدای مزاحمی نمی آمد. فقط صدای آرامش بخشِ باد خنک صبحگاهیِ صحرا و سروصدای بیدار شدن ملوان ها. از آشپزخانه کشتی، صدای ضربات چاقوی آشپز می آمد که با گوشتِ کوسه در جدال بود. هوا کاملا صاف بود و ظاهرا خبری از طوفان شن نبود. «ناخدا چرا لباستون رو تحویل نمیدین تا بشوریم؟» یکی از ملوان های بخش نظافت گفته بود. ناخدا هم در جواب به او گفته بود: «نمیتونم ذخایر آب آشامیدنی مون رو حروم کنم فقط به خاطر اینکه دلم میخواد وسط بیابون عین یه شازده ی خوشتیپ قدم بزنم.»
ذخایر غذا کافی بود و گوشت کوسه برای صبحانه پخته شد. کوسه های این صحرا مثل کوسه های دریا نیستند. البته طبیعتا کوسه ای که در ماسه شنا می کند متفاوت است. ملوان ها برای صبحانه یک برش از گوشت کوسه ی سرخ شده هم تحویل گرفتند. بوی گوشت در سالن عذاخوری پیچیده بود. حال و هوای دلچسبی بود. ناخدا احساس کرد اگر این وضعیتِ خوب بیشتر ادامه یابد نه خودش و نه هیچکسِ دیگر سختی حرکت را قبول نخواهد کرد. «بیست دقیقه ی دیـگـه حرکت مـی کـنـیـم!» سرعتِ صبحانه خوردن ملوان ها بیشتر شد.
ناخدا همه ی دستوراتش را اطلاع رسانی کرد و به توصیه ملوان ها وارد کابینش شد تا استراحت کند. تمام شب را بیدار مانده بود. به ملوانی که دیشب در کشیک همراهش بود گفت به اتاقش بیاید. «ملوان». «بله ناخدا». «تو هم حتما دیشب خیلی خسته شدی». «در خدمت رسانی حاضرم، ولی بله قربان». «سفارشت رو می کنم به آشپرخونه، برات زودتر غذا حاضر کنن، باقی مونده صبحونه هم هست، میتونی بری تو اتاقت و استراحت کنی». «ممنون قربان». «دکترِ کشتی رو هم صدا کن، کارش دارم». ملوان سرتکان داد و بیرون رفت. چشم های ناخدا از بی خوابی سرخ شده بودند. رگ های چشم هایش به وضوح دیده می شد و با هر نبض سردردش تکرار می شد.
دکتر در زد و وارد کابین ناخدا شد. «مشکلی پیش اومده کاپیتان؟» «نظر خودت چیه؟» دکتر جلو آمد و چشم های سرخ و خسته ی ناخدا را دید. «اوه! حتما باید امروز استراحت کنی کاپیتان.» «استراحت؟» ناخدا سرفه ای کرد و خندید. «سال هاست آرزوی استراحت کردن دارم. بستگی به توصیفت از استراحت داره.» دکتر قطره ی چشم را از کیفش در آورد و با اشاره به ناخدا گفت روی تخت دراز بکشد. در چشم های ناخدا قطره چکاند. «کِی میتونم یه شب راحت بخوابم دکتر؟» «خب وقتی برسیم به خشکی... ببخشید، وقتی برسیم به بندر.»
خشکی... همین حالا هم روی خشکی بودند. کسی به در اتاق ناخدا ضربه زد. «بیا توو». ملوان بود، از در وارد شد، یک ساندویچ هم در دست داشت. «برای شماست ناخدا.» ساندویچ را گرفت و تشکر کرد. «ملوان، اگه نمیخوای بخوابی، بشین اینجا یکم با هم حرف بزنیم.» ملوان برروی یک صندلی نشست. کابین ناخدا یک اتاق 12 متری با اساسیه چوبی بود. یک قفسه بزرگ کتاب، یک تخت و یک میز تحریر، یک مبل دو نفره و دو صندلی، تمام وسایل اتاق بودند. «میدونی ملوان، چی باعث میشه یه ناخدا به عنوان یک ناخدای صحرا انتخاب بشه؟» «نه ناخدا، نمیدونم» «خب، سازمان برای این ماموریت روی انتخاب ملوان ها زیاد سختگیر نبود ولی برای ما ناخدا ها خـیـلـی سـخـتگـیـر بود. به جز من فقط سه تا ناخدای صحرا وجود داره. میدونی ویژگی مشترک همه مون چی بود؟» «توانایی مدیریت و رهبری تون قربان؟» «نه، این هم هست. ولی اصلی ترین دلیل انتخاب ما این بود که نه کسی تو ساحل منتظر ما بود، نه ما آرزو داشتیم برگردیم به ساحل تا کسی رو ببینیم.»
ملوان بیرون از پنجره را نگاه می کرد، نمیخواست اگر اشکی در چشم هایش جمع شد، ناخدا آن را ببیند. از برخی از مشکلات ناخدا خبر داشت ولی نه همه ی آنها. بیرون از کشتی روی ماسه ها، به یک روباه صحرایی خیره شده بود.
«گوشِت با منه ملوان؟» ملوان به خودش آمد و دست از نگاه کردن به روباه برداشت. «گوش میدم ناخدا.» «میدونی، گاهی به ناخدا هایی که کشتی شون توی دریاست حسودی می کنم؛ نه به این دلیل که جاشون وسط دریاس. به این دلیل که مثل من برگزیده نشدن. چون هنوز به جز جونِ خودشون، چیز های زیادی برای از دست دادن دارن... برای به دست اوردن. ممنون که گوش می کنی.» ملوان سرتکان داد «ممنون از شما که من رو لایق هم صحبت شدن با خودتون می دونین ناخدا.»
ناخدا دستش را در هوا تکان داد، طوری که انگار ابری از تخیلاتش را کنار می زند. «میدونی چرا مردمِ اون بیرون از وجود اینجا خبر ندارن؟ خب چون نمیدونی بهت توضیح میدم. مردمِ این بیرون ما و ماهیت کار ما رو درک نمی کنن. اگه بفهمن یه صحرا هست که میشه توی ماسه هاش شنا کرد در عین حال که میشه روشون راه رفت، اگه بفهمن میتونن با ماشین بیان اینجا، کشتیرانی و اساس کار مارو تحقیر می کنن. این در حالیه که نمیدونن ما چرا اینجاییم. و بعد میخوان اینجا رو تبدیل به یه محل گردشگری کنن. ماشین های لعنتی شون توی ماسه گیر می کنه، کوسه ها میخورن شون... و بدتر از همه چیز اینه که ما مجبور میشیم از این صحرا بریم بیرون.» «فکر می کنم دارم متوجه میشم.» «نه ملوان، متوجه نمیشی. تو به عنوان یک ملوان که پنج سال توی صحرا بوده هر حرفی بزنی مردم داستان فرضش می کنن ولی من؟ من به عنوان یه ناخدا که بیست و چند ساله بین این ماسه ها ام؟ من اون بیرون کسی رو ندارم که هیچ قصه ای از کوسه های ماسه ای براش تعریف کنم.» ملوان فقط در سکوت گوش می کرد.
«یه چیز دیگه هم هست که نمیدونستی ملوان.» «اون چیه ناخدا؟» «این آخرین سفرِ این کشتییه.» «و بعدش؟» «بعدش دولت شما رو منتقل می کنه وسط آب، منم بازنشسته می کنه و یه خونه ی سازمانی میدن بهم که بشینم اون توو تا کتاب بخونم. میدونی توی این سال ها چند تا کتاب خوندم؟ اون بیرون هیچی منتظرم نیست.» «نـاخـدا، اینطوری حرف نزن! داری نگرانم می کنی!» «توی تموم این سال ها یکی از سخت ترین وظایف رهبری روی دوشم بوده، مدیریت این کشتی وسط صحرا، جلوگیری از دردسر، از ناامیدی خدمه. میدونی تنبیه افرادی که ناامید می شدن قبلا چی بود؟ مدت هاست یه فرد ناامید ندیدم.» در همان لحظه صدای فریاد یک ملوان از بیرونِ کابین آمد: «دیگه از این صحرای لعنتی خسته شدم! دیگه نمیتونم...» در همان لحظه ناخدا شمشیرش را بیرون کشید و کنار گردن ملوان آورد. ملوانِ ناامید ساکت شد. ناخدا فریاد زد: «ایــن مـلـوان، ناامید شده! میدونین مجازاتش چیه؟» همه افراد حاضر در صحنه سکوت کردند. ناخدا گفت: «باید جلوتر از کشتی بدوئه تا وقتی که به یه بندر برسیم.»
حرف ناخدا اجرا شد. چند دقیقه بعد ناخدا صدای ملوانان بالای دکل کشتی را شنید که می گفتند بندر را می بینند. ناخدا از نردبان کنار کشتی پایین پرید. شمشیرش هم مثل همیشه همراهش بود. خودش را به ملوانی که جلوی کشتی می دوید رساند. «ناخدای بزرگ رو چه به هم صحبت شدن با یه ملوانِ مطرودِ ناامید مثل من؟» ناخدا سرش را آهسته تکان داد. «میدونی، چیزی که این هارو وسط صحرا زنده نگه داشته همین امیده، تو با این دوئیدن توی شرایط سخت، شاید از نظر جسمی خسته شی ولی از نظر روحی وقتی برگردی توی کشتی از نشستن هم لذت می بری. باید از بقیه دورت می کردم که اونها رو هم ناامید نکنی. بندر همین نزدیکیه و مامور های سازمان روی ساحل آماده ان تا شما رو با ماشین به محل استراحت برسونن و بعد هم محل کار جدیدتون معلوم میشه...»
ناخدا در حین حرف زدن دور شد. با شمشیرش در نبرد های زیادی حضور یافته بود، با اینکه سلاح مدرنی نبود، بهترین سلاح برای او بود. از کشتی دور شد. به بندر هم اهمیتی نمی داد. درواقع از این بندر متنفر بود. شمشیرش را بیرون آورد. «میدونی تیغه، توی این مدت داشتم به استراحت فکر می کردم. توی تموم این سال ها یک استراحتِ خوب حقم بوده ولی رویا های من اون بیرون منتظرم نیستن. حتی آدم ها هم منتظرم نیستن.» ایستاد، به افق نگاه کرد، به خورشید، به کشتی اش. شمشیرش را بالا برد و بعد حرکتی سریع در هوا. روی زمین افتاد. سرفه ای کرد و گفت: «این سفر تموم شد.» بعد لبخندی زد، چشمانش را بست و دوباره شمشیر را در دستش گرفت. چند ثانیه بعد شمشیر از دستش رها شد. حالا می توانست بعد از تمام این سال ها استراحت کند. آرام در ماسه ها پایین می رفت. چند دقیقه بعد، تنها چیزی که از او باقی مانده بود شمشیرش بر روی سطح شن ها بود. ناخدا راست می گفت، در تمام این سال ها که ملوان - که حالا خودش هم ناخدا شده بود - این حقایق را تعریف می کرد همه با لبخند پاسخ می دادند که: «چه داستان جالبی.» بی دلیل هم نبود که شباهت زیادی به داستان ها داشت. مردی مثل ناخدا که سال ها داستان خوانده بود، چرا برای پایان داستانش یک انتخاب ادبی نداشته باشد؟
به هر حال شمشیر ناخدا الان در دست ناخدایی جدید بود و داشت به جایگاه ناخدای صحرا، میان ماسه ها فکر می کرد.