زری عزیزم.
دیشب طبق معمولِ هر شب این چند وقت، بیرون رفتم. توی یه مرکز خرید رفتیم. گفتم بهت که لباسای شیک و قشنگی داشت.
ولی چیزی که توجهمو جلب کرد کتابفروشیش بود.
به طرز جالبی طبقه همکف، بهترین جای مرکز خرید به کتابفروشی اختصاص داده شده بود. یه کتابفروشی بزرگ.
فرصتی پیش اومد که وقتی که دیگران مشغول گشتن و در حال خرید بودن، بیام کتابفروشی و اون زمان رو اونجا بگذرونم.
زری جونم
من و تو کتابای صوتی زیاد گوش میدیم. یادته گفتم وقتی یک کتاب رو میخونی و بعدش فیلمش رو میبینی یه حس خاصی میاد سراغت. مدام مغزت در حال مقایسه س. مقایسه تصویر ذهنیت با تصاویر واقعی فیلم. دوست داری بدونی چقدر اینتصاویر با تصور تو منطبقه.
دیشب کنجکاو شدمبرمکتابای صوتی رو که خوندیم پیدا کنم و نگاهشونکنم.
اول از همه چشمم به کتاب ابله افتاد. پیش خودمگفتم یعنی ما کتابی با این حجم رو خوندیم؟ به جرات میتونمبگم ۱۰ سانتیمتر قطر کتاب بود. بقیه کتابا خودشونو نشون دادن. برادرانکارامازوف که تو خوندیش و منم دارممیخونم هم کتاب حجیمی بود و بدتر از اون جنایت و مکافات.
یکی از کتابا رو که باز کردم دیدم که حروف چینی و چیدمان پاراگراف هاش جوریه که به فهمبهتر داستان کمک میکنه. چیزی که ما تو نسخه صوتی نمیبینم.
دقیقا همون حسی بهم دست داد که انگار نسخه تصویری داستان رو دارم میبینم.
حس جالبی بود.
بعدش رفتم سراغ گشتن در قفسه های کتاب
زری مهربون
دنیا پر از کتاباییه که ما نخوندیم. هم از نویسنده های آشنا، همنویسنده هایی که چنتا کتاب ازشونخوندیم ، نویسنده هایی که هیج کتابی ازشون نخوندیم و نویسنده هایی که حتی اسمشونو نشنیدیم.
اونجا به این فکر کردم که خیلی از کتابا میمونه که عمرم قد نمیده بخونم. حسرت عجیبی رو در درونم حس کردم. و بعد به این فکر کردمکه بخش زیادی از حسرتم برمیگرده به تو.
نخوندن کتاب به تنهایی عامل اون حسرت نبود. اینکه نمیتونیمبا هم همه اون کتابا رو بخونیم و راجبش بحث کنیم ناراحت کننده بود.
زری جون
دلمیه کتابفروشی خواست. یه کتابفروشی بزرگ بی انتها. با یه میز و دو صندلی. که بشینیم و بخونیم. انقدر بخونیم که دیگه چیزی نمونه. نه حسرتی از بابت کتابای نخونده باشه نه از ندیدن تو.
کتابفروشی که نمیشه دست خالی بیام بیرون. یه کتاب فلسفی بود جالب اومد به نظرم. برداشتمش. تو قفسه فلسفه دو تو کتاب از نیچه براشتم و ورق زدم. خوشم اومد ولی یهویی یادماومد که کلی کتاب نخونده دارم. همونجور که برداشتم، آروم سر جاشون گذاشتم. ?
ایشالا دفعه بعد با هم میریم و کلی کتاب میگیریم.
زری عزیزم.
از دیروز دوست داشتم برات همه اون حس هایی که توی کتابفروشی سراغماومده بود رو، توی یه نامه برات بنویسم. الان که ویرگول رو باز کردم، نامه آخرت رو دیدم.
تو نهایت عشقی.
تو تمامی عشقی در یک وجود
و تمامی ارزوهایی در یک لباس
عاشقتم من. برای همیشه
علی تو