سلام زری قشنگم
این نامه رو در حالی برات مینویسم که کنار ۹ نفر دیگه در ۶۰ متر به سر میبرم. چیزی شبیه اردوگاه های یهودیای آشویتس. با این تفاوت که من این امکان رو دارم که صبح ها بزنمبیرونو شب برگردم.
کتاب جای خالی سلوچ رو تموم کردم و هنوز نشئگی حاصل از خوندن این کتاب تمومنشده. هنوزم فرصت نشده اونجور که دوس دارمراجع بهش باهات حرف بزنم.
قرار این بود که فردا همدیگه رو ببینیم . ساعاتی کنار همباشیم و بگیم از هر اونچه که دلمون واسه گفتنش تنگ شده.
بگیم از هر چیزی که تو دلمون مونده و تلفنی نمیشه گفت. از هر چیزی که در زمان کوتاه مکالمه نمیگنجه. ولی....
تقدیر این بود که نشه. نمیدونم اسمشو بشه چی گذاشت. امروز به شوخی بهت گفتم طلسم شدیم. با هم حساب کردیم دفعاتی که دیدارمون کنسل شده. برف، اون سری که راننده تون که زود اومد و برگشتین. و این بار هم اینجوری. خداییش میشه ربطش داد به اینکه یکی دعایی خونده و این بلایا سرمون میاد.
ولی کی خبر داره جز من و تو؟ کی میدونه ما قراره همدیگه رو ببینیم؟ به قول حمید مصدق:
چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد!
زری عزیزم
هیچ وقفه ای همیشگی نیست. میگذریم از این پیچ. دوباره من میمونم و تو و زمانی برای با همبودن. گفتن از همه چیز.
دوستت دارم
علی تو