یار دور عزیزم سلام!
شب از نیمه گذشته و تو هنوز سر پروژه ای. تو دمای ۵۰ درجه ی جنوب و کیلومتر ها دور از من.
داشتم به این فکر میکردم کاش الان پیش هم بودیم. میشد که الان شاممونو خورده باشیم، یه فیلم خوب دیده باشیم و تو رخت خواب تو بغل هم ، لولیده تو هم مشغول کتاب خوندن باشیم. من بخونم و تو گوش کنی.
مثلا همین رمان هاروکی موروکامی ، (سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش ) که من وسطش هی بگم وای علی این چقدر توعه .
البته علیِ قبل از اشنایی با من.
آخرش هم بره رو اعصابمون با اون تلخی بی پایانش.
میشد موقع خوندنم ، سرتو بیاری جلو و چونه اتو بچسبونی به چاله ی روی ترقوه ام و نفست بخوره به گردنم و یه رشته ی فرفری از موهامو بپیچی دور انگشتت و باهاش موج بسازی.
میشد خیسی لباتو کنار گردنم حس کنم. چشامو بچرخونم بالا و کتاب و ببندم سرمو برگردونم سمتت و برات پشت چشم نازک کنم. تو هم ابروهاتو بندازی بالا و با لبخند موذیانه ای بگی میشه امشب کتاب نخونیم و ...
میشد بشه ....
علی مهربونم!
دوست دارم با تو باشم چون هیچوقت از با تو بودن خسته نمیشم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم. حتی وقتی کیلومترها ازم دوری . حتی وقتی نوازشم نمیکنی. حتی وقتی تو یه اتاق نیستیم یا زمانی که تو بغلم نیستی.
چون عاشقتم
به قول نادر ابراهیمی:
امید را برای روز های بد ساخته اند
و چراغ را برای تاریکی...
امید روزهای بدم!
چراغِ روشن شبهای تاریکم، منتظرتم
زریِ تو
بوسه