علی جونم سلام
الان که این نامه رو برات مینویسم رفتی که یه ساعت چرت بزنی.
این چرتهای یهوییت خیلی باحاله من هیچ جوره نمیتونم هضمش کنم.
من همیشه باید خوابم طبق روتین باشه بعد از ناهار باید بخوابم وگرنه سردرد میشم و کل روزم به گه کشیده میشه مگه اینکه قهوه به دادم برسه که گاهی اونم کار ساز نیست ولی هیچ جوره نمیتونم مثلا ساعت ۸ شب یه چرت بزنم و ساعت ۹ بیدار شم و سرحال به زندگی ادامه بدم.
اصلا یه جور ناجوری میشم. واسه همین برام جالبه که تو یهویی چشات خوابشون میاد و میری تو چرت.
تازه اون که هر جایی هم خوابم نمیبره ، یه معضل دیگه است.
این نامه رو نمینویسم که از خصایص رفتاریمون بگم. خواستم بگم وقتی گفتی چشام خوابه، یه لحظه چشمهای خمارتو تصور کردم. تصور کردم جلوی تلویزیون رو مبل دراز کشیدی و سرت رو دسته ی مبله و چشمات یواش یواش رو هم میاد.
منم تو آشپزخونه مشغول درست کردن ژله بستنی.
خواستم بگم خیال یه خواب راحت در وقت بیداری منو از سرت بیرون کن.
چون وقتی من بیدار باشم و ببینم که خوابت برده ، یا اونقدر قربون صدقت میرم که بیدار شی یا هی بوست میکنم که بیدار شی.
امشب وقتی گفتی چشام خوابه اولین چیزی که به ذهنم رسید این شعر رضا براهنی بود:
شکفته بادا لبان من
که نیمهماهِ نیمرخانِ تو را شبانه میبوسند
فدای تو دو چشم من که چشمهای تو را خواب دیدهاند
ببینمت تو کجایی...
ولی حالا که ازت دورم دلم میخواد تو همین یه ساعت خواب منو ببینی. وقتی بیدار شدی بگی زری خوابتو دیدم ولی چیزی ازش یادم نیست ولی حالم یه جوریه که حس میکنم خواب تو رو دیدم . انگار تو اینجا بودی.
بعدشم من ذوق کنم بگم پس آرزوم برآورده شد.
یار دور قشنگم
از آخرین باری که همو دیدیم روزها میگذره و عجیب دلتنگتم. کاش لااقل بیای به خوابم.
بوس به چشای خواب رفته ات
زریِ تو