امین
امین
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

برگزیده برای پدر

‌

حواسش نبود؛ من هم چیزی نگفتم!!!

همینطور قدم میزد و هوای تازه استشمام می کرد، از مردم می‌گفت، که چقدر مهربان شده اند؛می گفت اخیرا کسی در لانه مورچه ها دیگر آب نمی‌ریزد.

با لبخند به من نگاه کرد و گفت: ببین ببین این مرغ عشق ها شبیه مرغ عشق های خانه خودمان هستند.

حسابی خوشش آمد، دوربین را به سمت آنها گرفت تا عکس بگیرد که ناگهان پریدند و پرواز کردند

با خنده برگشت و گفت: پریدن...پریدن

اما حواسش نبود...

مابین سرخوشی اش انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد کمی اخم کرد و از من پرسید: تو خودت رو دوست داری؟ اصلا بزار بهتر بپرسم تو راجع به خودت فکر می‌کنی چی تو ذهنت میگذره از خودت؟

قیافه اش به این سوال نمی‌خورد، انگار که حواسش جمع میشد.

دستانم را در جیب گذاشتم با نگاهم براندازش کردم و در سکوت به قدم زدن ادامه دادم، خودش ادامه داد: چقدر اینجا قشنگه، میشه بیشتر بمونیم؟

بیشتر ماندیم


‌


او صاد نبود

خیلی راه آمده بود کمی زودتر از اینکه برسد خود را در آغوش ساحل رها کرد؛ هیچ نگفت. همین لم دادن و آرمیدنش، همین سکوت توأم با آرامش و همین طراوت روحش، حسابی با شکوه شده بود و سهمی برای نسیم ساحل و نور مهتاب نگذاشته بود.


خوش خبر بود اما هیچ وقت قرار نبود از شمال شرقی بوزد، چون صاد نبود.

با اینکه سین بود اما اصلا سرزمین نبود.

او برگزیده بود، برای پدر...

بی دلیل نبود که این همه بابایی بود و دوست داشت غم خوار درد دل های بابا باشد؛ بابا برایش نقطه ضعف شیرینی بود.


صادسینپدر
احساس سوختن به تماشا نمی‌شود؛ آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید