هرم گرما در چشمم را احساس میکردم، وقتی که پلک میزدم متوجه خروج داغی از مردمک چشم هایم میشدم.
به زمین نگاه میکردم، به کفش هایم،،، میتوانستم حدس بزنم که حالا طاولی روی انگشت کوچک پای راستم جا خوش کرده.
به دنبال سایه میگشتم، این خورشید تا دمار از جان من در نیاورد آرام نمیگیرد، با زور و زحمت خودم را در زیر یک سایه کوچک ناشی از تابلوی تبلیغاتی یک کتاب فروشی جا دادم، دقیقا مانند بارقه از امید بود
دقیقا مانند پناهگاه ناامنی که فقط میشود چند لحظه کوتاه در آن امان گرفت و بزودی باید آنرا ترک کنی.
تاحالا از او نپرسیده بودم که میوه مورد علاقهت چیست، اما خوب بخاطر دارم که چیدن توت از درختان و قرمز شدن دستانش را دوست میداشت.
رنگ مورد علاقهش را نمیدانستم اما میگفت که پرسپولیسی است
غذایی که عاشقش بود را نمیدانستم اما از میوه های خشک لذت میبرد
و گاهی اتصال بی واسطه ممکن نیست، من میبایست به این ها تمسک میکردم تا تقرب پیدا کنم
در همان چند دقیقه زیر سایه (در پناهگاه) به همین فکر کردم، چشم هایم را باز و بست کردم و مقداری گرما را از روی سرم تکاندم،،، بارقهی سایه کم و کمتر میشد، در ذهنم آمد که بعد از غروب به اینجا سری بزنم، به همین کتابفروشی شاید بتوان متاعی پیدا کرد که چیدنی باشد، مقداری خواندنی و خوردنی باشد و به قدر کافی هم سرخ...