وصله ناجوری است به حال ما، این باران های گاه و بی گاه آخر اسفندَت ...
هیچ کسی به پایان این زمستان اعتقادی ندارد، زمستان قرار است در قالب بهار جلوه کند، این باران ها هم آخرین فریاد ها یا آخرین نفس های واقعی اوست.
و شب،،، که تنها یار مرد دلشکسته میشود، در روزگاری که چاه در این حوالی نیست.
چه بگوید قلم،که دیگر نمیتواند مرهمی باشد، خیلی وقت است کسی با نوشتن تغییر نمیکند.
تو خدا بودی، قرار و امید؛ و بسیار مهربان ، و دنیایت هیچ شبیه تو نبود.
تو خدا بودی، گفتی که فضل میکنی، ولی عدالتی هم ندیدیم...
باورمان بودی، این انصاف نیست، خودت را مظهر عشق خواندی و هر عشقی در روزگار ما زهر است ،
تو زهر بودی؟
نگذار از تو ناامید شوم، پاشیده ام نکن، خدا باش