بی خودی سرد شدی، اصلا اینجا کسی منتظر باران و سوز سرمایت نبود.
الکی خودت را خرج کردی، وقتی که همه تورا می خواستند نیامدی، حالا آمدنت یک فیلم لو رفته شده است،،، به نظرم برگرد و مارا سرما خورده نکن.
دیگر پرسه در خیابان دردی را دوا نمی کند، دیگر به چیزی فکر نمیکنم و دیگر هیچ رغبتی برای قدم زدن ندارم، همانقدر که نوشتن عذاب آور است...
هفته گذشته دلم میخواست مثل این چند سال اخیر به مناسبت سالروز تولدم نامه ای خطاب به خودم بنویسم، که حقیقتا احساس کردم این نامه آنقدر خصوصی شده که حتی نباید آن را نوشت، آنقدرمحرمانه شده که حتی نباید به آن فکر کرد، چه برسد به آن که بخواهم اینجا بنویسمش ، نوشتن را هم عبث دیدم...
رمق را در خودم رو به زوال میبینم، نشان به این نشان که بند قبلی را ۴:۰۸ نوشتم و الان ۱۹:۵۸ است که مطلب را ادامه میدهم.
بارها فکر کرده ام که مشکل کجاست!
باطن من در قفس سرد ظاهرم محبوس شده و هرگز فرصت عرض اندام نیافت ، سالهاست چهره ای خندان مردی آشفته را در من اسیر کرده
خودم و خدا دیگر مرحم موقت برایم نیستند...
و به قول سهراب: به که باید دل بست؟