بازم مث همه آخر هفته ها از چهارشنبه تو خونه تنها بودم، جمعه غروب بود که دوستم یه سر اومد پیشم.
کتری رو گذاشتم سر اجاق؛ یکم بگو بخند کردیم و حرف زدیم.
چایی درست کردم و گذاشتم دم بکشه؛بهم گفت: امین بیا کارت دارم، میخوام یه چیزی بهت بگم.
دو لیوان چایی سبز گذاشتم تو پیشدستی، با چندتا کلوچه مامانپز، داشتم میرفتم سمتش که گفت: چای نمیخورم.
پیشدستی رو گذاشتم و رفتم پیشش و با لحنی شیطنت آمیز گفتم: خبریه! نکنه باز حاج خانوم قهر کرده؟!
یه خندهای زد و به شوخی گفت: از تویی که با این همه دریوری (منظورش شعر و نوشته هامه?) تنها موندی که بهترم.
گفتم: خیلی خوب بابا تو بردی؛ حرفتو بزن!
سرشو انداخت پایین و گفت: میدونی دیشب با خودم فکر کردم که چرا اینجوری شده که آدما وقتی میرن سمت یکی که بهش نیاز پیدا میکنن یا کارشون پیشش گیر میفته! آخه این چه وضعیه؛ بعد که به خودم اومدم دیدم خودمم اینجور آدمیام، وقتی میام پیشت که حالم گرفتس،چون حرفمو میفهمی...
چایی ها دیگه تقریبا از دهن افتاده بودن، رو کردم بهش و گفتم: ببین، به نظرم اشکالی نداره آدما برای رفع مشکلاتشون برت سمت هم،اصن اینکه من میتونم کاریکی رو راه بندازم خیلی هم خوبه ولی،(یکم مکث کردم و ادامه دادم) ولی چیزی که دل میشکونه اینجاست که وقتی کارشون راه افتاد میرن و مث آدم سابق میشن
بعد گفتم: وقتیکار شخصی به شخص دیگه ای میفته این میتونه زمینه ای برای یه دوستی باشه، ولی این روزا انگار وقتی کارراه افتاد آدما همون قبلی میشن، من به اونایی که همون قبلی نمیشن میگم بامعرفت
بهم گفت: نه!!! تو ترشی نخوری یه چیزی میشی?
____________________________________________
منم گاهی که به این موضوع فکرمیکنم؛ حس میکنم که خدا یه عده مث خودمون رو بهمون داده. اره دیگه؛ آخه کی رفتم سمت خدا جز وقتی گره کار دست خودش بوده!
توی یه کتابی میخوندم که نوشته بود خدا رو به انسان ها میگه: من بخاطر شماها شیطون رو از اینجا انداختم بیرون، بعد شما منو ول کردید رفتید سمت اون؟