صدای بوق ماشین را که شنیدم دستپاچه شدم، دستم خورد به لیوان آبی که روی میز بود، لپتاپ را با نگه داشتن دکمه پاور خاموش کردم، جوراب هایم را پا کردم و بدون همراه داشتن چیزی رفتم و سوار شدم.
سوار شدم، برخلاف عادت اینبار عقب نشستم سلام کردم و در جواب فقط سری تکان داد، البته انتظارش را داشتم.
کمی از شهر فاصله گرفتیم هوا رو به خنکی میرفت و صدا ها کم می شد، شیب جاده راننده را مجبور میکرد که با دنده سنگین رانندگی کند.
خیلی رفت بالا، و باز هم ادامه داد، منتظر بودم تا برسیم، آسمان تاریک شده بود و کمی مه گرفته بود.
زد روی ترمز، متوجه شدم که رسیده ایم، تا در را بستم حرکت کرد، دور زد و برگشت.
مرا دقیقا جایی پیاده کرد که میخواستم، دو سه قدم جلو رفتم و ایستادم، دقیقا روی لبه پرتگاه.
خلوتی کردم، خنکی مفتون کننده بود نشستم، فکر کردم و غصه خوردم، در این وادی عبور و این ورطه سخت باید خودی نشان دهم.
همه چیز مرا به رقم زدن چیزی که در سر داشتم سوق میداد، من آماده بودم، راحتی نشستن و آرمیدن هم مرا افسون میکرد که دست از پا خطا نکنم، مرا مدام از قدم زدن و جلو رفتن می ترساند
اما
منظره را ببین، قربانگاه است و قربانی میطلبد، روی پا ایستادم چشمانم را باز کردم و فقط جلو را میدیدم، به باد اجازه دادم چند ثانیه مرا در اختیار بگیرد و با وزش خود تکلیف مرا تعیین کند، اما سر ناسازگاری داشت مرا به عقب هل میداد، به خودم آمدم دیدم یک قدم عقب تر رفته ام
خودم کاررا به دست گرفتم حرکت کردم
به جلو رفتم با همان چشمان باز،،، پا روی لبه پرتگاه گذاشتم و ،، پریدم.