بنام خالق هنر
-در دل صحرایی خشک چاه آبی است ، رهگذری در حالی که مشک بر کول دارد نزدیک چاه میشود صدای ناله ی از ته چاه از تشنگیشمیگویید … مرد مشک را به داخل دلو می اندازد و به پایین میفرستد …. چند لحظه بعد آسمان از ابر تاریک میشود و بارش باران نغمه موسیقای زیبای ایجاد میکند …کنسرتی با هارمونی عجیب با هزاران نوازنده به رهبری خداوند .
-دور تا دور چاه سیم خاردار کشیده اند و نگهبانی زیر سایه در حال چرت پاس میدهد ….. ناله ی از ته چاه میایید …. 《 آب … آب … آب》 نگهبان بعد از چند بار تکرار مدام این جمله تکانی به خود میدهد بر سر چاه میرود سیم ها را به کناریمیزند دلو را به بالا میکشد تا ظرفی برایش آب بریزد …. دلو بالا میایید گلدانیست که گل سرخی دارد …. گل تشنه ش است …. نگهبان قدری آب بر دور ش میریزد ……. دلو را به پایین میدهد …….آسمان میگیرد ….. هوا تاریک میشود ….. ترنم باران شنیده میشود آنچنان عاشقانه میبارد که صحرا شکوفه میزند و از صدای موسیقیایش گیاهان خشک سبز میشوند و به رقص می آیند …..
-در وسط شهری پر از خشکی خلوتی میدانیست بزرگ …. مردمان چون سحرشدگان بر گرد شهر میچگرخند ….. گرد گبار بر فضا شهر حاکم است …. صدای مویهای غریبانه ی میپچد…دلگیری خاصی در هوا طعنه میزند و هیاهوی عجیبی در دل آدمهاست …. شاید یک اصطراب و نگرانی……. جمعیتی از دور ظاهر میشوند تابوتی بر دوششان همچنان ناله و مویه میکنند …. مردم پراکنده کم کم جمع میشوند دور آنها …جمعیت تابوت را وسط میدان میگزارند و میروند ….. صدای موی زن و مرد بیشتر و بیشتر میشود ….دختری زیبا میرود و روی تابوت را کنار میزند …. درختیست جوان که از کمر بوسلیه تبر قطع شد ه …… ناگهان صدای ناله مویه جمعیت مانند زلزله ی قوی همجا را از شدت میلرزاند…… بادی میگیرد هوا ابری میشود ….. باران میبارد و ترنم زیبای باران جمعیت را به سماع وادار میکند …..
-زیر تیغ آفتاب سوزان جپعیتی ایستاده گرد تاگرد …. صداهای شبیه پچ پچ…. گاهی ناله ی …. گاهی شیونه دختر جوانی….. گاهی نگاه ترحم وار پیرمردی از زیر عینک….. دست پدری روی چشمان دخترک خردسالی….. اما همه در سکوت سوزناکی…..شاید سرفه خشک پیرزنی…. یا صدای خش دار جوانی….شایدم مویه های مادر سوخته دلی…جمعیت گرد تاگرد منتظر اتفاقی ….. آخر قرارست بیفتد چه اتفاقی…..این حجم جمعیت با این حال درناک در انتظار کدام اتفاق …. در مرکز این دایره ایستاده …..دیده میشود چوبه داری …….آه دیدم وای دیدم قرارست حلقه دار بیندازند دور گردن گلی…..جلاد میزند زیر چهارپایه گلدانی ……محکم میشود دار برگردن گل بی جانی…..آسمان انگار بغض کرده …..سیاه میشود فضای آفتابی ….. ابرها زیرگریه میزنند با صدای رعدی…..میبارد اشک بشکل بارانی …..چه زیباست صدای هارمونی این هوای بارانی
در دل صحرای خشک بی آب علف خط جاده ی ممتد و خاکی افق را به دو نیم تقسیم نموده ، آفتاب میسوزاند هر جنبده ی را ، پیرزنی خمیده نالان و کشان کشان مشک آبی را بدوش میکشد ، از چهره و لباسان پیرزن مشخص است راه طولانی را طی نموده ، لبان خشک و چهره چروک و خاک آلوده ش از خستگی زیاد او حکایت دارد اما چشمان ریز و سیاه او مصمم است ، بالاخره جای می ایستد، انگار به پایان راه رسیده بسختی مشک آب را از کول به پایین میاورد و مینشیند ، و شروع میکند ب آب دادن به گلی سرخ ، آب دادنش که تمام میشود مثل چوب خشکی بی حرکت میماند ، باد میوزد آسمان تیره و تار میشود صدای غرش آسمان لرزه بر دل این صحرا خشک میندازد ، نم نم باران هوارا طلطیف میکند ، بوی خاک به مشام میرسد بوی ک روح را تازه مینماید . زیر شدت باران پیرزن شسته میشود
امیر آرمانی #