میخوام بنویسم، مدتهاست میخوام بنویسم و دستم به نوشتن نمیره، امروز امّا نوشتم. امروز بلند شدم و قدم زدم و ایستادم. میتونستم پرروتر باشم امّا نبودم. ناراحتش نیستم. فردا باید بلندتر پررویی کنم، در رفتوآمدهای آخر شهریور و سفرهاش معطلم. قدمهام کوچیککوچیک دارن راه میرن و اگر بلغزم باز کلاهم پس معرکهس.
بذارید از امروز بگم، ۶/۳۰ پا شدم و ۲ساعت و دوازده دقیقه -بیدار- توی تخت غلت زدم. پاشدم و صبحونه خوردم و آماده شدم که برم کتابخونه، قرار بود فایل دوم تموم شه و چند یونیت از کتاب دوم رو بخونم. قبل از برداشتن کلید و بستن در، مامانگله صدام کرد که قراره بره بانک و ملازمت لازمه. برنامه عوض شد و بالاخره ساعت ۱۱/۴۸ از خونه به قصد کتابخونه بیرون زدم، حدود چهل دقیقه صحبتم با نیل طول کشید؛ عجیب بود. همه حرفهام یکبار مرور کردم، از معنا و نیازهای شخصیتی در کار و رشته گفتم، از اینکه ما توقعمون از کار بالا رفته و نیاز به حسِ مفید بودن داریم. بخش مهمی از وقت و انرژیمون صرفش میشه و بیشتر از پول رو ازش میخوایم. اونچه که ازش بهعنوان پرستیژ اجتماعی یاد میشه هم به نوعی اهمیت داره.
از نیاز بازار کار که هم توی روانشناسی، هم توی حقوق و هم توی مدیریت، اشباعِ اشباعه. از طرح تسهیل و بیشتر شدن ظرفیت پذیرش حقوق. از کنکور ۸۰هزار نفری ارشد روان ، ۲۳هزار نفر شرکتکنندهٔ آزمون وکالت تهران، و مدیریتِ هرزهشده و شاخوبرگهاش، گفتم.
گذری به آرمانشهری برای واقعگرایان زدم و از کار دوران قرونوسطی و انقلاب صنعتی و قرن۲۰ و الآن گفتم. همه رو گفتم و تهش هم در راستای خیلی مخالفت نکردن، حرفهام رو اباطیل قلمداد کردم.
از چگونگی انتخاب رشتهش گفت، اینکه بهغیر از پدرش تقریبا همه با اینجایی که الان ایستاده، مخالفت کردن و گفتن که نکنه و کرد و همچنان راضیه. از اینکه خودش خواسته توی این مسیر پر تلاطم و پر از مشقت، از بین بره و اگر هم قرار باشه چیزی تغییر کنه، اونچیز محل زندگیه و نه رشته.
بعد اتمام صحبت، نشستم به شنیدن اپیزود آخر کارنکن، جایی که امین آرامش، کسایی که مثل خودش زدن زیر میز رو میآره و به صحبت مینشونه. حس و حال دانشگاهیتری به نسبت طبقه۱۶ داره. از مسیر شغلی و علاقه گفت. گفت تجربه لازمه و وقتی نمیشه تجربه کرد باید از غیر گرفت.
گفت که جای علاقه، علاقهها داریم به فعالیتها، یک معنابخشی به شخصیت داریم، یک بازارکار و نیاز بیرون داریم و نهایتاً یک استعداد و توانایی انجام کار داریم.
گفت که جای علاقه، علاقهها داریم به فعالیتها، یک معنابخشی به شخصیت داریم، یک بازارکار و نیاز بیرون داریم و نهایتاً یک استعداد و توانایی انجام کار داریم. و طیف رو بیاری وسط.
گذشت، مرور کردم اپیزود استارتر رو، سرعت پیشرفتنم کمه اما دارم با یادگیری این فضا کیف میکنم، باید دو رو تموم میکردم که وسطش از کتابخونه زدم بیرون. نماز رو جماعت خوندم و حینش به این فکر میکردم که چطوری یزد رو جا بدم و میدونستم قرار نیست بشه. رسیدم خونه و توی راه با امید راجعبه تغییرات کنکور و مصاحبه فرهنگیانش حرف زدم. اومدم خونه و از اون موقع به اضطراب نشستم، کمی با طاها گذروندم، اندرو رو خوندم که از اضطراب فروریختن و تفاوت رشد و فزونی سرطانی میگفت، تنم لرزید. ترسیدم که کست تصویر عظیمتر بشم و بهش برسم و ببینم که مستم. یا نه نرسم و حسرت تصویر مستیآور بمونه به دلم. بهطور کلی همواره بخشی از من میخواد که خودش رو مطابق کنه با ارزشهای ایجاد شده و موجود. یهطوری مطابق ارزشها باشه که مسلمانش به زمزم شوید و هندو بسوزاند، اکثر مواقع ولی نه در مسجد گذارندش و نه در میخانه. رند و خمّار و خام است.
ببین برای چی داری دست و پا میزنی
تصمیم باید بگیرم، فردا راجعبه اضطراب فروریختن، تصمیمگیری و افسردگی فارغالتحصیلی میخونم، از بخشهای مختلف کاریِ رشتهها میپرسم و دادههای جدیدم رو میبرم که بتونم با حیطهٔ روان، درستتر به تصمیم نهایی نزدیک شم. برنامهٔ امروز رو تموم میکنم به هر قیمتی که شده و جلو میرم. کلمات شفان. شفایی که هدیهٔ دردونهس. تعلق خاطر داشتمشون از خیلی قبلتر ولی کلماتم رنگ و بوی سر انگشتی رو داره که با طرهٔ طراوتبخش، گره میخوره. نه اونقدر مرتب و منسجم لیکن جالب و خوندنی.
من اینجا بس دلم تنگ است