ویرگول
ورودثبت نام
امیرحسین سلیمانیان
امیرحسین سلیمانیان"می‌اندیشم، پس گم می‌شوم؛ در بی‌کرانگیِ بودن و نبودن"
امیرحسین سلیمانیان
امیرحسین سلیمانیان
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

در حاشیۀ بودن، میان سکوت و سؤال

به سانِ نسیمی، نهان زیستم
میانِ نبودن، جهان زیستم
نه شاد از امیدی، نه غمگین ز رنج
در آینه‌ای بی‌نشان زیستم

گذشتم ز شور و ز شوقِ عبور
نه مستِ بهاری، نه در بندِ دور
نه لبخندِ دیروز با من نشست
نه اندوهِ فردا مرا گشت جور

جوانی چو خوابی گذر کرد و رفت،
به چشمِ خیالم سحر کرد و رفت
شراری که خاموش شد بی‌صدا،
نه شعری، نه شوری، اثر کرد و رفت

دلم گاه لرزید از اضطراب،
گهی در سکوتی، فرو رفت خواب
ولی در تماشای این رفت و شد،
نجُستم ز بودن، نگشتم خراب

کنون مانده‌ام، خامُش و دور از آه
نه در دل شرر، نه بر لب گناه
جهان سرد و تاریک و لب‌دوخته،
من و سایه‌ام مانده‌ایم از پناه

اگرچه نفس رفته در بادهاست،
صدا مانده در سینه‌ام، بی‌صداست؛
هنوزم درونم سؤالی بزرگ
ز هستی، ز بودن، ز راهی، کجاست؟


صاد سین

شعروجودسوالهستیفلسفه
۸
۲
امیرحسین سلیمانیان
امیرحسین سلیمانیان
"می‌اندیشم، پس گم می‌شوم؛ در بی‌کرانگیِ بودن و نبودن"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید