
به سانِ نسیمی، نهان زیستم
میانِ نبودن، جهان زیستم
نه شاد از امیدی، نه غمگین ز رنج
در آینهای بینشان زیستم
گذشتم ز شور و ز شوقِ عبور
نه مستِ بهاری، نه در بندِ دور
نه لبخندِ دیروز با من نشست
نه اندوهِ فردا مرا گشت جور
جوانی چو خوابی گذر کرد و رفت،
به چشمِ خیالم سحر کرد و رفت
شراری که خاموش شد بیصدا،
نه شعری، نه شوری، اثر کرد و رفت
دلم گاه لرزید از اضطراب،
گهی در سکوتی، فرو رفت خواب
ولی در تماشای این رفت و شد،
نجُستم ز بودن، نگشتم خراب
کنون ماندهام، خامُش و دور از آه
نه در دل شرر، نه بر لب گناه
جهان سرد و تاریک و لبدوخته،
من و سایهام ماندهایم از پناه
اگرچه نفس رفته در بادهاست،
صدا مانده در سینهام، بیصداست؛
هنوزم درونم سؤالی بزرگ
ز هستی، ز بودن، ز راهی، کجاست؟
صاد سین