نیمه خالی لیوان را میبینم پر از غم های خندیده؛صدای سوزناکی درون گوشم زمزمه میشد و میگفت:نیمه پر لیوان را نگاه کن،نگاهی به نیمه پر لیوان انداختم ولی دیدم نیمه پری نیست.
من میخواستم زندگی کنم ولی دیگر زندگی ای نیست.
با پیک پانزدهم توی کوچه ها پرسه میزنم عجیب است مست نیستم اما آدم هارا دو رو میبینم.
مردمان انگشتشان را به سوی من میبرند،دردناک نیست اما زنندست.کرکس ها بالای سرمان پرواز میکنند،حتا آنها هم میدانند دیگر زنده ای نیست.
استخوان ها از هم جدا شدن و دیگر پوست به استخوان نیست.