Vitto Amir
Vitto Amir
خواندن ۵ دقیقه·۶ ماه پیش

خودکشی

- امیدی نیست.
- هیچی؟!
- هیچی! حتی بعد جراحی هم احتمال زنده موندن زیر ده درصده!
- بعد جراحی؟!
- آره!
- اگه جراحی نکنه چی؟
- خیلی خیلی احتمال زنده موندن میاد پایین.
- پس چرا عملش نمیکنید؟
- رضایت شما لازمه و این که... نتیجه عمل زود مشخص میشه.
- یعنی چی؟
- یعنی اگه قرار باشه بمیره تا هفتۀ بعد میمیره.
- میشه... لطفا! میشه اینقد راحت از مردن حرف نزنید؟
- اما اگه عمل نشه چهار پنج ماه دیگه زنده میمونه.
- چهار پنج ماه؟! با درد؟!... نمیخوام. میخوام آزاد باشه.
- پس رضایت میدید؟
- مطمئنا!

به سرعت او را به دفتر مدیر بیمارستان هدایت کردند و رضایت نامه را امضا کرد. جراحان نیز در اصرع وقت دست به کار شدند.

- خدایا! نمیشه این درد تموم شه؟!
- اینقد دوست داری تموم شه؟
- تو کی هستی؟
- جواب منو بده!
- آره! فقد میخوام تموم شه!
- پس بدون خودکشی راهش نیست. تا خدا نخواد هیچ کدوم از اینا تموم نمیشه.
- پس چرا نمیخواد؟!
- به حکمت خدا شک نکن.
- نمیشه! نمیشه!
- ای بابا! اگه خودکشی کنی این درد چند هزار برابر میشه.
- ولی... اطرافیانم راحت میشن. دیگه اونا رو اذیت نمیکنم... تو کی هستی؟ وقتی اینجایی آرامش خاصی رو حس میکنم.
- من؟!... مهم نیست.
- چرا خدا نمیذاره آدما خودکشی کنن؟
- چون این دنیا فقد یه امتحان برا آدماست.
- اون شهیدا که آرزوشون مرگ بوده چی؟
- اون فرق میکنه. اون لحظه... اون لحظه ای که اونا تفنگ دستشون میگیرن، از خدا میخوان جونشونو حفظ کنه تا بتونن بیشتر و بیشتر به همرزماشون کمک کنن.
- ولی... من که فقد اطرافیانمو عذاب میدم.
- خب! اینجوری نباش. این خیلی ساده ست.
- خیلی سوال دارم. خیلی گیجم! من... واقعا نمیدونم! نمیدونم چی میخوام! هیچ هدفی ندارم. پوچ پوچم!
- پس خدا رو هدفت قرار بده.
- نمیتونم. یه بار خدا رو هدفم قرار دادم ولی شرایط محیا نیست. حتی به خاطرش... تا پای مرگ رفتم.
- خب! این یعنی جهاد در راه خدا!
- عجب!... فقد این برام سواله... اگه اون دنیا وجود نداشته باشه چی؟!
- منظورت چیه؟
- ببین! اون دنیا وجود داره، درست! اینو خیلیا میگن. گناه نکنیم که اون دنیا وجود داره. همۀ اینا قبول ولی...اگه فقد یک صدم درصد احتمال بدیم اون دنیا وجود نداره چی؟! اون وقت خوش به حال اونی میشه که پول مردمو بالا کشیده و رفته عشق و حال!
- اون دنیا وجود داره!
- از کجا معلوم؟! هیچ کس ندیدتش پس وجود نداره!
- وجود داره.
- اگرم وجود داره پس خوش به حال اونایی که زندگی بعد مرگو دیدن.
- چرا؟
- شاید منم اگه زیبایی شو میدیدم، پسر خوبی میشدم. این انصافه؟
- نه!

چشمانش را باز کرد. تخت سرد بود. خیلی سرد! آرام آرام سوزش سرمای تخت از بین رفت. همه چیز تار بود. صداها مبهم! نمی توانست تکان بخورد. چند بار پلک زد و دیدش آرام آرام به حالت عادی برگشت. اینجا دیگر کجا بود؟ سرد و تاریک! تمام توانش را در دستش جمع کرد و به دیوارۀ بغلش کوبید. دوباره، دوباره و دوباره! نفسش تنگ شده بود. صدای دوان دوانی را شنید. در باز شد و کور سوی نور به درون محفظه تاریک پیچید. هوای گرم درون محفظه آمد و سبب شد دوباره سوزش سرمای زیرش را حس کند. سردخانه! بعد از بیرون آمدن کامل محفظه سر در اتاق را دید. ضربان قلبش به شدت بالا رفت. نظافتچی از دیدن او ترسیده بود. دو پرستار به سرعت برانکارد را آوردند. او را بلند کردند و روی برانکارد گذاشتند. کم کم گرما در سرتاسر بدنش پخش می شد. حس خوبی بود. آیا واقعا آنهایی را که دیده بود دنیای پس از مرگ بود؟ به سرعت به بخش جراحی منتقل شد و بعد از وصل کردن دستگاه ها جو دوباره آرام شد. پزشک سه بار وضعیتش را چک کرد. از یک انسان نرمال هم نرمال تر بود. فقط از استرس ضربانش کمی بالا رفته بود. خدایا! این یعنی معجزه.

دو روز گذشت و پزشک اعلام کرد که آمادۀ مرخص شدن است. اما هیچ خبری از خانواده اش نبود. از بیمارستان که بیرون آمد به خانه رفت. آنجا هم نبودند. گوشی اش را برداشت. شش تماس بی پاسخ. دوبار پدرش! شمارۀ پدر را گرفت. خاموش بود. مادر را گرفت.

- الو!
- الو! شما؟!... چرا گوشیو مامانمو...
- آقای...
- بله بله!
- متاسفم اما همۀ اعضای خونواده تون دو روز پیش طی سانحۀ رانندگی مردن.
- بابام؟!
- بله!
- مامانم؟!
- بله متاسفانه.
- حتی داداشام؟!
- متاسفانه!... جسدشونو باید هر چه زودتر از سردخونه تحویل بگیرین.
- لعنتی!

گوشی از دستش افتاد. دیگر نمی توانست روی پایش بایستد. حتی نپرسیده کدام بیمارستان. تا شب پنج قرص خواب خورد و بالاخره خوابش برد.

- نگران اطرافیانت بودی؟... بفرما! دیگه نگران نباش. دیگه عذاب نمیکشن.
- جالبه!... هر کی دست کمک به سمت خدا برمیداره خدا اینجوری جوابشو میده؟
- بستگی داره کی باشه.
- عجب! پس خدا پارتی بازی هم بلده.
نفس نفس زنان با عرق سرد از خواب پرید. فردایش جنازه ها را تحویل گرفت و توانست به کمک یک موسسه خیریه هزینۀ کفن و دفن هر چهار نفر را بپردازد. در آخر هم فقط گفت:« خدایا! حکمتت رو شکر. من خودکشی کردم چهار نفر دیگه مردن. عجب دنیای عالی ای داری!»


پ.ن1: نمیدونم چرا! خیلی سعی دارم خودمو خوب جلوه بدم اما این داستانا! این موضوعایی که به ذهنم میان... نمیدونم واقعا! ذهنم خیلی آشفته ست. خیلی آشفته! به نظرم تجربه کردن خیلی چیزا برام زود بود. خیلی زود! من هنوز دوست داشتم بچگی کنم. نمیدونم! نمیدونم! دیگه هیچی نمیدونم!

پ.ن2: ببخشید! پادکستش خیلی بد شد. عجله داشتم سریع ضبط کردم. خلاصه که پوزش🙏

خودکشیمرگسردخانهزندگیفرشته
I'll get to my Vitto version one day😉
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید