ویرگول
ورودثبت نام
AmirMe7
AmirMe7
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

زندگیِ دشوار¡

  • این داستان دو خط داستانی دارد...

آسمان آبی بود. آبیِ آبی! یک تکه ابر هم در آسمان دیده نمی شد. دوان دوان خود را به مدرسه رساندم. دیر رسیده بودم. هر روز صبح که وقتی را برای سیگار کشیدن اختصاص می‌دادم، دیر به مدرسه می‌رسیدم. بیخیالش! مختاری _معاون مدرسه‌مان_ جلو آمد. این سه سال کچلش کرده بودم. نگاهی به قیافه‌اش کردم و دلم برایش سوخت.

- باز دوباره؟

- باز دوباره!

- خیلی زیاد شده ها!

- خیلی!

- خب! خوب نیست حاضر جواب باشی!

- می‌دونم.

- برو سر کلاس!

از او فاصله گرفتم. اصلا برایم مهم نبود.همه‌ی زنگ فکرم درگیر بود. زنگ تمام شد. زنگ تفریح شد. از مدرسه بیرون آمدم و به سوپر مارکت روبه‌روی مدرسه رفتم. متاسفانه این سوپر مارکت سیگار نداشت. قهوه ای گرفتم و بیرون آمدم. بی‌خوابی دیشب را حتی قهوه جبران نمی‌کرد. صبح خسته کننده ای را طی کردم. سپس به سمت خانه گام برداشتم. در راه یک سیگار دیگر... مدام فکر می‌کردم! مدام!... بالاخره به خانه رسیدم. بروم داخل؟ نمی‌دانم! در زدم. مادر در را باز کرد و وارد شدم. سلامی کردم و به اتاقم رفتم. کیف را گوشه ای انداختم و گوشی را برداشتم. نه! خبری نبود... هنوز هم باورم نمی‌شد. تمام شد! هزاران بار این را به خودم می‌گفتم اما نمی‌توانستم قبول کنم. ولش کن! گوشی را بر روی صندلی پرت کردم و خودم را هم روی تخت انداختم. در حسرت یک قطره اشک بودم. بعد از رفتنش چشمه‌ی اشکانم خشکیده بود. احساس خاصی نسبت به او نداشتم اما نمی‌دانم چرا جسمم از رفتنش ناراحت بود.


خط اول داستانی (واقعیت):

دلم برایش تنگ شده بود. برای خنده هایش! برای چشمانش! دیگر برایم زندگی ای باقی نمانده بود. به یک انسان پوچ تبدیل شده بودم که سیگارها را نخ به نخ دود می‌کرد و خود را بدتر از بدتر نابود می‌کرد. دیوانه بودم. متوجه نشدم که مرا بازی می‌دهد. با این که می‌دانستم مرا دوست داشت ولی از اذیت کردنم لذت می‌برد. دراز کشیده بودم که بخوابم اما حتی لحظه ای خواب به چشمانم نیامده بود. مدام آهنگ سورنا در ذهنم پخش می شد:

تلخیا رو رد می‌کنیم. جشن بازگشت من به زندگی! همه رم دعوت می‌کنیم. با همه هم به خوبی صحبت می‌کنیم. این قول می‌دم ماریان!...

مادرم مرا صدا زد بیا ناهار بخور اما خود را به خواب زدم. اصلا غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. همین طور خود را نابود کردم .

Alone
Alone

=> وی به دلیل مشکلات فراوان و اعتیاد در زندگی در هجده سالگی دچار بیماری قلبی شدید (یک پایه‌ی قلبش شل بود) شده بود که دکترها می‌گفتند یا ارثی است یا هم اعتیاد سببش شده ولی در خانواده اش هیچ سابقه مشکل قلبی ای وجود نداشت. کار به جایی کشیده بود که دکتر می‌گفت نهایت بیست سال عمر می‌کنی. درمان این بیماری هم عملی است که برای افراد بالای بیست سال انجام می‌شد. یعنی عملا یک مرده به حساب می‌آمد.

نتیجه: حواسمان به عواقب کارهایمان باشد ؛)


خط دوم داستانی (ساخته‌ی ذهن مریض من😛):

طوطی‌ام خیلی وقت بود که فرار کرده بود.نمی‌توانستم بهش فکر نکنم. بلند شدم و یک لیوان آب قند برای خودم درست کردم ولی از بس که ناراحت بودم، آن را بر روی صورتم پاشیدم. پوستم چسبناک شده بود. سرم گیج رفت و محکم به یخچال خوردم. می‌خواستم دستم را به جایی بگیرم و بلند شوم ولی دستم به تنگ ماهی خورد و مثل توپ افتاد و شکست. تکه های شیشه‌ی شکسته در ماهی فرو رفته بودند. جان دادن ماهی را همانگونه که کف زمین دراز کشیده بود نگاه می‌کردم. همه چیز سیاه شد. بعد سریع بلند شدم و او را به سرعت درون لیوان آبی انداختم. وقتی حالش بهتر شد به او گفتم:" فشار بخور! میخواستم فک کنی داری میمیری!" نگاهی به من کرد و گفت:" تیکه های شیشه درون بدنم بالاخره من رو می‌کشه. حالا می‌بینی!"

- من نمی‌ذارم.

- حالا که اینطور شد من خودکشی می‌کنم.

- نه نه نه!

ماهی هم مرا تنها گذاشت. مثل طوطی نامرد که وقتی گرفتمش گردنش را زدم و دیگر حرف نزد😔. هیچ کس مرا دوست ندارد😭

این ماهیه نیست!!! اصلا اینقد خوشگل نبود.
این ماهیه نیست!!! اصلا اینقد خوشگل نبود.
این خودِ بی معرفتشه!!!!!!!!!!!!!
این خودِ بی معرفتشه!!!!!!!!!!!!!

نتیجه: انسان آزاری توسط حیوانات کار درستی نیست:/


بیماری قلبیزندگیدل نوشتهذهن مریضسم
به دنبال آرامش...💊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید