AmirMe7
AmirMe7
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

نهان⁴

سلام! ببخشید این چند روز درگیر انتخاب رشته بودم و برای هفت نفر انتخاب رشته کردم به جز خودم😂

خلاصه که پدرم در اومد و الان اینجام و اومدم تا درباره نهان بنویسم...

خب خیلی کشش ندم بریم سراغ داستان:



اسپرسو را حساب کردم و با تاسف شدید از کافه بیرون آمدم. الان ده هزار تومان از پول هایم را خرج کرده بودم. وااااای! 
بعد از این که اطلاعاتی که میخواستم را برایم فرستاد تا یک ماه ازش خبری نبود. بعد از یک ماه که نزدیک به عید شده بود مسابقات برنامه نویسی بود. با این که چندان تمایلی نداشتم ولی به اصرار مصطفی در یک تیم دو نفری در مسابقه شرکت کردیم. از قضا با تیم نهان برخوردیم. البته او خودش برنامه نویس نبود و در واقع در نقش یک تشویق کننده آنجا حضور داشت. نگاه ش را از من میدزدید.
- چیه؟! نکنه عاشق شدی؟
+ منو و عاشقی؟! سر به سرم نذار مصطفی جان
- پس چرا حواست جای اون دخترست؟! میبازیم ها!
+ داستان داره. حالا میگم برات
اسپرسو را حساب کردم و با تاسف شدید از کافه بیرون آمدم. الان ده هزار تومان از پول هایم را خرج کرده بودم. وااااای! بعد از این که اطلاعاتی که میخواستم را برایم فرستاد تا یک ماه ازش خبری نبود. بعد از یک ماه که نزدیک به عید شده بود مسابقات برنامه نویسی بود. با این که چندان تمایلی نداشتم ولی به اصرار مصطفی در یک تیم دو نفری در مسابقه شرکت کردیم. از قضا با تیم نهان برخوردیم. البته او خودش برنامه نویس نبود و در واقع در نقش یک تشویق کننده آنجا حضور داشت. نگاه ش را از من میدزدید. - چیه؟! نکنه عاشق شدی؟ + منو و عاشقی؟! سر به سرم نذار مصطفی جان - پس چرا حواست جای اون دخترست؟! میبازیم ها! + داستان داره. حالا میگم برات

مسابقه تمام شد و به خاطر من باختیم. یعنی سوم شدیم با این که در شانمان بود که اول شویم. مسابقات بین دانشگاه ها بود و میگفتند در سطح دانشگاه است و ما نباید شرکت کنیم اما هم مدرسۀ فرزانگان، هم ما تیم فرستادیم برای مسابقه و از بین ده تیم ما سوم و فرزانگان هشتم شدند. اگر من سهل انگاری نمیکردم اول بودیم. خوب! مصطفی هم کلی غر زد و دق دلی اش را سر من خالی کرد.
- خب حالا بگو ببینم اون دختره کی بود که بخاطرش باختیم؟!
+ اون نهان بود
- همون یکی یه ماه پیش؟!
+ آره خودشه!
- تو که گفتی باهاش در ارتباط نیستی؟! پس اصن به تو چه که اینجا بود؟
+ قشنگ رفتم رو مخش! الان از من خیلی بدش میاد. حتی یه بار هم نگام نکرد. احساس گودرت میکنم
- چته تو؟! نگات نکرد که نکرد... امیر! مشکوک میزنی! تا حالا دختری نبوده که برات مهم باشه.
+ نه آخه میگن تو فزانگان این از همشون مغرور تره. ولی خب تو مشت منه! این یعنی قدرت...
- دروغ میگی!
+ باور نمیکنی؟!

گوشی خود را بیرون آوردم و پیامی به نهان دادم.
+ سلام! خوبی؟ امروز مسابقه بودی! و چه جالب که هشتم شدین.
- خب که چی؟! مثلا میخوای بگی شما خیلی خوبین؟ حیف که خودم برنامه نویسی بلد نیستم.
+ نه برام جالب بود که سعی میکردی توجه نکنی بهم در حالی که یه سره حواست پیش من بود.
- اصلا هم حواسم پیشت نبود. حتی ندیدم کجا نشستی. حالا چیه؟ کاری داری؟!
+ میخواستم تو رو به مصطفی معرفی کنم.
- حتی فکرشم نکن. یه بار دیگه هم با تو نمیام کافه!
+ نه بابا! از خداتم باشه. ولی منظورم کافه نبود. مصطفی اون کسی بود که جیمیلتو هک کرد.
- میدونستم خودت جربزه همچین کاری نداری!
+ باشه! هر جور دوس داری فک کن.

دیگر چیزی نگفت و من هم ادامه ندادم.
- امیرررر! این چه کاریه؟! چرا اینجوری با یه دختر حرف میزنی؟ تو اینجوری نبودی.
+ تو دیگه نمیخواد فمنیست بازی دربیاری. این دختر فرق میکنه. پررو تر از این حرفاست! باید همینجوری باهاش صحبت کرد. جلوی همچین دخترایی سر خم کنی گردنتو میزنن.
- جالب شد برام! دوس دارم ببینم چه جور دختریه که اینجوری تو رو کلافه کرده.
+ اونقدرام که فک میکنی تحفۀ خاصی نیست که بخوابی وقتتو سرش تلف کنی!
- حتما تحفه ایه که تو وقتتو سرش تلف میکنی
+ بس کن مصطفی!... باشه بابا! اصن نشونت میدم. خوبه؟!
- کی نشونم میدی؟
+ فردا شب کافه.
- آها اوکی!

به سمت خانه رفتم. فردایش امتحان علوم داشتیم اما حتی ذره ای هم برایم ارزش نداشت. شش ماهی بود که دیگر درس برایم اهمیت خاصی نداشت. زندگی برایم اهمیت نداشت...!
- سلام
+ سلام! چیه بازم که پیام دادی؟!
- حالم خوب نیست.
+ چی؟
- بس کن امیر! حالم خوب نیست. نیاز دارم با یکی صحبت کنم.
+ برو با مامانت، بابات، غزلت هر کدوم دوس داری صحبت کن. به من چه؟
- مامان بابام نمیفهمن. غزلم که مشهده! میگم حالم خوب نیست میشه بدترش نکنی؟
+ عادت شدی حتما.
- بیشعور! حرف دهنتو بفهم.
+ خب به غزل پیام بده. اینو میتونی که!
- وااااای! اصن نخواستم بابا. خدافز
+ عهههه! واستا! حالا قهر نکن. ببین من از دختر جماعت خوشی ندارم ولی میتونم شنونده باشم.
- منم فقد یه شنونده میخوام
+ میشنوم.
- خب واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم... اینقد بدبختیام زیاده که سرت درد میاد. خب اول از همه این که مامان بابام میخوان طلاق بگیرن. عالی شد! حالا منم میشم دختر طلاق. چی بهتر از این؟!
+ وای! واقعا متاسفم برات.
- هر روز تو خونه دعواست برا همونم فرار میکنم میرم خونۀ غزل. الانم که غزل مشهده اینا با دعواهاشون مخمو داغون کردن. بعدشم یه پسره پیدا شده یه سره دم کلاس گیتار میچرخه... با موتور میاد ما رو اذیت میکنه! الان واقعا نمیدونم به کی بگم که اون پسره داره اذیتمون میکنه.
+ عموت هست که! شنیدم تو کلانتری کار میکنه.
- تو دوروبرایمو بهتر از خودم میشناسی😅 همین عمویی که میگی نزدیک دو ساله ندیدمش. یعنی اون نمیخواد ببینتمون. بابامم اصراری نداره!
+ پسره رو بسپار به من!
- چرا میخوای کمکم کنی؟
+ ببین! تو بهم اعتماد کردی و اومدی حرف دلتو بهم بزنی. من اینجا خودمو داداش بزرگت میدونم... پس باید کمکت کنم.
- نه تو رو خدا امیر! من تو رو میشناسم. خیلی کله خری! یه بلایی سر بنده خدا میاری...
+ نه! فقد یه تهدید کوچیک! ولی بعدا پولشو ازت میگیرم.
- خیلی بیشعوری😂
+ دیدی خندیدی؟ این خوبه! همیشه بخند.
- داشتم میگفتم. بعدشم فاطمه هم همش حرف از خودکشی میزنه بدتر میره رو اعصابم...!
+ همونی که باهاش میری کافه؟
- آره!
+ چرا خودکشی؟! البته من خودمم تا همین چند وقت پیش قصدم همین بود که قسمت نشد.
- نمیدونم! میگه دلیلی واسه زندگی ندارمووو... غزل تو این سن کم رل داره ولی هیشکی منو دوس ندارهووو... از این حرفا!
+ آها میفهمم! از این اخلاقای دخترونۀ مزخرف
- نخیرم😐 دچار افسردگیه!
+ باشه خب! اگه براش رل اوکی کنم اوکی میشه؟😂
- فک میکنم آره!
+ واقعا مشکلش رل نداشتنه؟!😐
- ای بابا! اصن ولش کن. من غلط کردم بیام با تو درد و دل کنم. شبت بخیر!
+ نرووووووو!

اما آف شده بود و سین نزد. فردا روز سرنوشت سازی بود. باید خودی نشان میدادم. نمیدانم اما حس میکردم واقعا برادر بزرگتر نهان هستم.کمی پیام برایش تایپ کردم:
+ الوووووو
+ چرا قطع کردی؟
+ چراااااااا
+ دوباره قهر کردی؟
+ یه چیز میپرسم
+ بعد دیگه کاریت ندارم
+ الوووووو
+ میشه برگردی؟!
+ الوووووو
+ میشه برگردی؟!
+ هووووووو

و بعدش هم خوابیدم.


برنامه نویسینهانخاطرهداستانمسابقه
به دنبال آرامش...💊
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید