ویرگول
ورودثبت نام
رهگذر...
رهگذر...گمشده در افکار و سایه‌ها...
رهگذر...
رهگذر...
خواندن ۸ دقیقه·۱۰ ماه پیش

Dormir³

فصل اول: جنجال_ پارت سوم: اتحاد مادری_ سال ۲۳۰۱ میلادی

شش سال قبل...


سرد بود. یکی از آن شب‌هایی که حداقل ده نفر تلفات می‌دادیم. کار زیاد بود ولی نیروها کم بودند.

-‌ بجنبید بچه‌ها! اگر این عملیات رو هم شکست بخوریم دیگه هیچ امیدی به کار گرفتن نیست.

بچه‌ها سخت کار می‌کردند. گروهمان لب پرتگاه بود. اگر این بار موفق می‌شدیم پنج‌ بار شکست قبلی‌مان نادیده گرفته می‌شد. ولی اگر شکست می‌خوردیم دیگر ماموریتی به ما تعلق نمی‌گرفت و این یعنی پایان کار گروه. حفاران خبره‌ای داشتیم اما این سرزمین... این سیاره‌ای که همه‌ی آن را یخ فرا گرفته، ماموریت‌هایمان را غیرممکن می‌کرد. به خاطر یک سهل‌فرد انگاری به اینجا اعزام شدم و عملیات نجات اصلا در این سیاره خوب پیش نمی‌رفت. نمی‌دانم چرا مردم این سیاره کوچ نمی‌کنند؟ چرا از این سرزمین بدون گیاه نمی‌روند؟

-‌ خانوم آناستازیا!

-‌ چی شده دیمیتری؟! گفتم که. کسی نباید منو به اسم صدا بزنه.

-‌ عذر می‌خوام خانوم ایوانوف!

-‌ آفرین! حالا خوب شد.

-‌ تونستیم سه‌تاشونو نجات بدیم.

-‌ واقعا؟! پس میشه امید داشت! اگر اون دوتای دیگه رو هم نجات بدیم عالی میشه.

-‌ بله بله!

-‌ اون سه نفرو اعزام کنید.

-‌ اما...

-‌ ظرفیت سفینه بیشتر از سه نفر بشه توی این هوا خطرناک میشه.

-‌ بله! حق با شماست. از ساعه پیگیری می‌کنم.

-‌ خیلی خب! اینم از این!

آناستازیا ایوانوف
آناستازیا ایوانوف

بعد از چند دقیقه سفینه‌ی حمل مجروح برخاست. به سرعت دور شد. در حالی که دور می‌شد سفینه‌ای دیگر را دیدم که در جو پدیدار شد. نه! نه! سفینه نبود. جوپیما بود. تعجب کرده بودم. شاید تیم کمکی بود. اما من که درخواست نداده بودم. در ضمن سفینه‌ی امداد نبود. فرود آمد. فردی عجیب از سفینه بیرون آمد. لباسی بلند که بیشتر شبیه به پالتو بود. چشمانی قرمز که در نور می‌درخشید و تضاد رنگی ان با یخ‌ها کاملا مشخص بود. ترس برم داشت. خیلی وقت بود با دیدن کسی انقدر نترسیده بودم. قدی بلند و کلاهی بونتال داشت. تتوی روی گردنش نیز توجه‌ام را جلب کرد. یک سویفت کاتر عجیب!

-‌ اهم... آقا! شما اینجا چی می‌خواید؟

-‌ شما باید آناستازیا خانوم باشید.

-‌ خودمم!

-‌ مادر می‌خواد ببینتت.

-‌ شت!

-‌ همین الان. گفت شما رو همراه خودم ببرم.

-‌ وسط عملیات نجاتم!

-‌ مسئولیتشو به یکی دیگه بدین و همراه من بیاین.

-‌ آنتوان!

از دور جوابم را داد:《 بله خانوم؟!》

-‌ سرپرستی عملیاتو می‌سپرم بهت.

-‌ چشم خانوم!

مطمئن نبودم که این مرد از طرف مادر باشد.

-‌ از کجا بدونم شما از طرف مادر اومدین؟

گویی به دستم داد. خودش بود. گویی که مادر برای دعوت مهمان‌های ویژه‌اش از آن استفاده می‌کرد. دنبال مرد حرکت کردم و سوار جوپیما شدیم. الان یادم آمد. این جوپیماها متعلق به اتحاد مادری بود. اما این مرد چه می‌خواست؟ چرا یک مرد در انجمن مادری بود؟ پرواز کردیم و با استفاده از دروازه‌ی تلپورت خود را به سیاره‌ی کازان رساندیم. مادر با من چه کار داشت؟ پیاده شدیم. دنبال مرد حرکت می‌کردم. وارد ساختمان اتحاد مادری شدیم. یادش بخیر. این اتحادیه ساختمانی پیچ در پیچ داشت که همه‌ی پیچ و خم‌های آن را از بر بودم. به اتاق مادر رسیدیم. حتی اتاق هم عوض نشده بود.

-‌ مادر؟! اجازه هست؟!

-‌ بیا تو!

-‌ سلام مادر! با من کاری داشتین؟

-‌ سلام! خوش اومدی. بیا بشین!

-‌ تیم من در حال امداده! باید هر چه زودتر برگردم.

-‌ بیا بشین! کارم خیلی مهمه!

نشستم

-‌ بفرمایید.

-‌ می‌خوام برگردی.

-‌ متاسفم! خیلی وقته که ترک این کارا کردم و نمی‌خوام بیام سمتش.

-‌ می‌دونم. ولی دیگه وقتشه برگردی.

-‌ بازم میگم، من اگه می‌خواستم برگردم اصلا نمی‌رفتم.

-‌ نمی‌خواستم اینجوری شه ولی انگار چاره‌ای نیست. این یه دستوره! تو باید برگردی.

-‌ اما مادر...

-‌ اما و اگر نیار! وضعیت خیلی وخیمه. به فرد مستعدی مثل تو به شدت نیاز داریم. نمی‌تونم بذارم بری. باید برگردی.

-‌ مادر! طبق مادۀ سی و هفت قوانین اتحادیه:« وقتی سن عضوی به بالای بیست سال برسد می‌تواند انصراف دهد و اختیار آن به دست خودش است. مادر نمی‌تواند کسی را مجبور به ماندن کند.»

-‌ مث همیشه فوق‌العاده‌ای! هنوز که هنوزه قوانین اتحادیه رو از بری. ولی خب یه چیزیو یادت رفت. قانون اول می‌گه که:« شرایط بحرانی حرف مادر در بالاترین درجه قرار دارد.» و طبق الویت قانون‌ها قانون اول بیشترین الویت رو داره. می‌دونم که نمی‌خوای برگردی ولی الان واقعا شرایط بحرانیه و این که خیلی دوست دارم بدونم دلیل رفتنت چی بود! تو که خیلی علاقه داشتی جانشین من باشی.

-‌ مهم نیست. پس مادر! این فرمان شماست؟

-‌ بله! باهام حرف بزن. تو لیاقتت این جایگاهه.

-‌ متاسفم! نمی‌تونم صحبت کنم. از اونجایی که فرمان شماست می‌پذیرم ولی به محض پایان شرایط بحرانی از اتحادیه خواهم رفت. مطمئن باشین.

-‌ همینم خوبه! تو این مدت راضی‌ات می‌کنم.

-‌ اون پسره...

-‌ آها! برات سواله که اینجا چیکار می‌کنه؟

-‌ دقیقا!

-‌ سیارۀ ساپورو رو می‌شناسی؟

-‌ همون سیاره که دوتا قلمرو داشت؟

-‌ آره! کنستانتین از امپراطوری‌های تحت سلطۀ ماست، اما...

-‌ خود ساپورو! قلمروی که توسط شورا حکومت می‌شه. واقعا خاصه به نظرم! همین طرز فکرشون باعث می‌شه انقدر قوی باشن. بحران کجاست؟

-‌ کنستانتین قراره به ساپورو حمله کنه.

-‌ این چه ربطی به ما داره؟

-‌ حمایت مالی می‌خواد!

-‌ خب! مثل همیشه این کارو بکنین.

-‌ حق با توئه! ولی تهدیدی بزرگ توی ساپورو وجود داره.

-‌ چی؟!

-‌ اون پسری که دیدی...

-‌ خب؟!

-‌ برادرای اون پسره! خطری وجود داره که دنیا رو تهدید می‌کنه.

-‌ منظورتون رو نمی‌فهمم!

-‌ شخصی به نام ویکتور امسال آزمایشی کرده و ابرانسان ساخته. آیندۀ شومی در انتظارمونه.

-‌ الان کجاست؟

-‌ بردنش تیمارستان و می‌خوان اعدامش کنن.

-‌ پس تهدید کجاست؟

-‌ اسم اون پسری که پشت دره هکتوره! طی دو ماه به صورت ویژه آموزش دیده و الان یه قاتل فوق حرفه‌ای عه! وقتی اومده بود پیشمون خیلی عاجز بود! مطمئن بود که برادر دیگه‌ش، هنگر، نمیذاره این اتفاق بیوفته.

-‌ خب! بازم تهدیدی نمی‌بینم.

-‌ اون ابرانسان‌ها می‌تونن کل دنیا رو نابود کنن. باید جلوشونو بگیری!

-‌ چجوری؟!

-‌ باید تغییر قیافه بدی! فعلا کاری نمی‌کنی تا وقتی اعزامت کنیم. اول هکتور رو اعزام می‌کنیم. تا اون موقع باهاش تمرین کن و یاد بده چجوری نقش بازی کنه و خودشو مظلوم جلوه بده. بعد از مرگ هکتور باید وارد شی.

-‌ بله مادر!

-‌ فعلا برو! بقیۀ نقشه رو به وقتش بهت می‌گم.

-‌ اون قراره بمیره؟

-‌ آره! یه مرگ سوری و تمیز!

-‌ چرا اینجاست؟

-‌ اون خیلی باهوشه! برخلاف این که به خودش قبولونده بود که خنگه هوشش واقعا بالاست. الان فوق‌العاده آموزش دیده. به فرمانده تانگ سپردمش و الان هیولا شده.

-‌ منظورت؟!

-‌ این که... اون الان خودش در حد اون ابرانسان‌ها ترسناکه.

-‌ وای... خوب طعمه‌ای تور کردی.

بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. نگاهی به او انداختم.

-‌ راستی!... آناستازیا!

-‌ بله مادر؟

برگشتم تا ببینم مادر با من چه کار دارد.

-‌ یادت نره! هیچ وقت به اسم صداش نزنی.

-‌ چرا؟!...

-‌ دیوار موش داره

-‌ موشم گوش. چشم مادر! حواسم هست.

-‌ عالیه! شما دو تا ترکیب شکست‌ناپذیری می‌شین.

بیرون آمدم. دوباره نگاهش کردم. حالا درک می‌کردم چرا با دیدن چشمانش آنقدر ترسیدم. او واقعا ترسناک بود. چشمانش تو را می‌بلعید.


دو هفته بعد...


-‌ آخ پام!
- چی شد؟ حواستو جمع کن. انقد که خودتو اذیت می‌کنی... یکمم حواست به خودت باشه.
- عالیه! تو کاملا آماده شدی.
- درس پس می‌دم.

در راهرو حرکت کردیم و به سمت اتاق مادر رفتیم.

-‌ مادر؟!
- بیا تو!

در را باز کردم و وارد شدم. هکتور هم پشت سرم وارد شد.

-‌ اون آمادۀ آماده‌ست.
- می‌دونستم می‌تونی... هکتور!
- بله مادر؟
- برو! سفینه آماده‌ست تو رو ببره.
- سفینه؟!
- بله! متاسفانه جوپیما آماده نبود.
- مشکلی نیست.
- برو سمت باند فرود سه!

از در بیرون رفت.

-‌ تو دو هفته!... تو فوق‌العاده‌ای!
- ممنونم مادر! بیشتر از این نمی‌تونستم. بقیه‌شو خودش باید طی زندگی یاد بگیره.
- اون می‌تونه.
- مادر من!
- چی شده؟
- حس خوبی ندارم.
- اوهوم! منم... ولی از قبل بهتره. حس می‌کردم قرار بود یه کشتار جمعی راه بیوفته. اما الان... احتمالا جنگی بزرگ در راهه.
- اوهوم!
- تو هم باید آماده‌ شی. همه چی بستگی به هکتور داره. هر موقع خبر داد باید تو آماده باشی و بری.
- بله مادر!
- الان می‌تونی کلاس برداری؟
- گفتم. من برای شرایط بحرانی اینجام و فقط هم در همین زمینه کمکتون می‌کنم.
- چرا یک همچین قدرت عظیمی رو رد می‌کنی؟ می‌دونی چند قلمرو زیر دست منن؟
- هفتاد و دو قلمرو و هشتاد و چهار سیاره!
- خوب بلدی!
- مادر! مشکل من با همین نظامه! قدرتی که شما دارین می‌تونه دنیا رو نابود کنه. من نمی‌تونم کسی رو پرورش بدم که با ئجئد این قدرت طمع نکنه.
- تو خودت طمع می‌کنی؟
- از کجا معلوم نمی‌کنم؟ بعدم... گیریم نکنم... تا وقتی جانشین نداشته باشم نمی‌تونم که.
- پیدا می‌کنی.
- می‌گم نمی‌تونم کسی رو پیدا کنم که طمع نمی‌کنه.
- به نظرت هکتور طمع می‌کنه؟
- اون فرق می‌کنه.
- مثل اون هم پیدا خواهد شد.
- غیر ممکنه! اون یک ابرانسان کاملا غیر عادیه که مثلش تو این دنیا ندیدم. توی سی سال عمرم ندیدم.
- منظورت چیه؟
- کدوم موجودو دیدین تو سه ماه همچین هیولایی بشه؟! و تو دو هفته کل احساسات رو یاد بگیره؟
- موافقم. ولی پیدا خواهد شد.
- نه نمی‌شه.
- باشه! تا موقعی که من زنده‌ام دنبال جانشین بگرد اگر پیدا نشد استعفا بده.
- مادر! این که شما با استفاده از پول سرزمین‌ها و کمک شاهدخت‌ها این قدرتو گرفتین برای من قابل قبول نیست.


پ.ن.: بازم یه روز تاخیر! خلاصه که ببخشید.

مادررمان
۱۸
۲۸
رهگذر...
رهگذر...
گمشده در افکار و سایه‌ها...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید