ویرگول
ورودثبت نام
رهگذر...
رهگذر...گمشده در افکار و سایه‌ها...
رهگذر...
رهگذر...
خواندن ۷ دقیقه·۹ ماه پیش

Dormir⁵

فصل اول: جنجال_ پارت پنجم: ابرانسان

سال ۲۳۰۷ میلادی

فردای اتفاق...


-‌ خوب گوش کنید. فکر نمی‌کردم انقدر راحت بتونن هکتور رو حذف کنن. کاش می‌تونستم یه کاریش بکنم.

-‌ اما من که می‌دونم کار خودت بود!

-‌ چیییی؟!؟! تو جوب جرئت داری که بعد از کشتن هکتور اینجا پیدات شده.

-‌ آروم باشید خانوما!

زیها از جایش بلند شد.

-‌ من به احترام مرگ هکتور اومدم. قبل مرگش برام نامه فرستاد. حالا هنوز خونش خشک نشده شما خانوما بحث می‌کنید.

-‌ آخه... اون دختر ویکتوره! الان سه روز هگ نیست که عضوی از ما عه! و زده هکتورمو کشته!

-‌ شِوا! الحق که بازیگر حرفه‌ای‌ای هستی. شاید بعد من بهترین بازیگر اینجا!

شِوا جا خورده بود. انتظارش را نداشت.

-‌ هکتوووررر

بی‌اختیار دویدم و بغلش کردم. از روزی که رسیدم حتی فرصت نشده بود به خوبی ببینمش.

-‌ نه تو هکتور نیستی! این دستگاه تغییر چهره‌ست. خودم دیدم که قلبت ایستاد.

-‌ می‌تونی امتحان کنی!..‌. سرباز! ببرش. فکر کردی هنگر برای من عددی حساب میشه که رفتی توی تیم اون؟

شوا عصبی شده بود.

-‌ اگر ازش نمی‌ترسیدی همچین جایی قایم نمی‌شدی! مرگتو شبیه‌سازی نمی‌کردی.

-‌ اولا به جای ترس از هنگر از ویکتور می‌ترسم. ترس که نه! بعدم مرگم شبیه سازی نبود و اون خودم بودم. ده دقیقه قبل از اومدنت خیلی اتفاقی کنسی اومد دیدنم و با تزریق پادزهر جلوی مقدار زیادی از سم رو گرفت.

-‌ اما اون سم سه تا فیل رو می‌تونست از پا دربیاره.

-‌ درسته! ولی بدن من نسبتا به سم مقاوم شده. سرباز! ببرش!... دلیل این کار هم پیدا کردن خائنی مثل تو بود.

شوا را بیرون بردند. زیها نگاهی به هکتور کرد.

-‌ هه! منو مسخره داشتی؟ اینجا کشوندی منو که اینو نشونم بدی؟

-‌ آره! تو نبودی که فکر می‌کردی به شوا وابسته شدم؟ در ضمن... الان صندلیش خالی شده و چه کسی بهتر از تو؟!

-‌ شوخی می‌کنی؟! من بهت گفتم نمیام توی دولت!

-‌ این دولت نیست. انجمنه! اگر بخوای می‌تونیم از تک تکشون بازجویی کنیم تا ببینی اونجوری که تو فکر می‌کنی نیستن. زیها! ما قدرت نیاز داریم. نمی‌خوام مثل اون موقع بشه.

-‌ باشه! گیریم حق با تو باشه. با این همه قدرت منو میخوای چیکار؟!

-‌ این چه حرفیه؟! تو رفیقمی! می‌خوام کنارم باشی. معلومه که نیازت دارم.

سیمون از روی صندلی‌اش بلند شد.

-‌ ببین! درک می‌کنم چرا مرگتو جعل کردی. ولی دلیل نمی‌شه بخوای انجمن رو مر از رفیقات و دخترایی که دوست داری بکنی.

هکتور نگاهی به سیمون کرد. خشکش زد. روی صندلی خود نشست و دیگر چیزی نگفت.

-‌ شاید فکر کنین اینجوری عه ولی من فقط به صلاح انجمن کار می‌کنم. استعداد کنسی در رهبری باعث شد ازش بخوام بیاد اینجا. اصلا ربطی به ارتباط خونی‌مون نداره! برای ثابت کردنش هم براش چندین سخنرانی تدارک ببینین. اون کسیه که قراره روحیه رو به منطقه‌های زیر دست شما برگردونه. راجب زیها هم! اون حرفه‌ای‌ترین قاچاقچی اسلحه‌ی این سیاره‌ است. و البته یه جنگجوی فوق‌العاده‌ست که قبلا می‌تونست پابه‌پای من بجنگه.

-‌ این تو بودی که عقب می‌موندی! هنوزم می‌مونی. با پوشیدن کت و شلوار نمی‌تونی از من جلو بزنی.

-‌ هیچ وقت کت و شلوار نپوشیدم. تو که انقدر ادعات میشه، چرا یه دوئل نکنیم؟!

-‌ بکنیم.

-‌ همین اتاق روبه‌رو یه سالن تمرین رزمه!

زیها هم فوق‌العاده بود. بدنی ورزیده و آماده داشت. کاملا شبیه سربازهای حرفه‌ای بود. همگی بلند شدیم و به اتاق تمرین رفتیم. وقتش رسیده بود قدرت لیدرمان را ببینیم. من که می‌دانستم هکتور چه هیولایی است ولی دیگران نه!

مبارزه شروع شد. شانه به شانه بود. هر دو مبارزان خبره‌ای بودند. در آخر هکتور مغلوب شد. همگی برای زیها دست زدند و او هم رو به جمعیت تعظیم کرد. اما من که می‌دانستم هکتور از تمام قدرتش استفاده نمی‌کرد. دست زیها را گرفت و بلند شد. نگاهی به من کرد و چشمک زد. این‌بار نگاهش مرگبار نبود. با لبخند خیلی دلنشین‌تر بود. اصلا من حواسم کجا بود؟! نباید احساسم را وارد ماجرا کنم. وقت سرکوب احساسات است. شاید حق با هوش مصنوعی اتحاد بود. اما الان وقت پرداختن بهش ندارم. پس شاید بهتر باشد آن را دور بریزم. در افکار خود بودم که ناگهان سقف سالن تمرین فرو ریخت. یکی از ابرانسان‌های ویکتور روبه‌رویمان بود. احتمالش بالا بود. حالا که هکتور از بین رفته بود بهترین فرصت برای نابودی ما بود. آماده‌ی مبارزه شدم. همگی ترسیده بودند. هکتور غیبش زده بود. واقعا فکر می‌کرد ما حریف این ابرانسان می‌شویم؟ ترسیده بودم. کجا رفتی هکتور؟ نگاهی به ما کرد. چهره‌اش واقعا ترسناک بود.

-‌ شماها برید بیرون!

هکتور بود. با لباسی رباتیک آمده‌ بود. این را گفت و به سمت ابرانسان حمله‌ور شد. هنگی به سرعت شروع به فرار کردند. الحق که جنگ بین ابرانسان‌ها بود. غیرممکن بود انسان عادی از آن چنین ضرباتی جان سالم به در ببرد. آن هم به این سرعت. زیها همچنان خیره بود و دهانش باز مانده بود. دستش را گرفتم و کشیدمش بیرون از سالن.

-‌ تو می‌دونستی؟

-‌ زیاد سخت نگیر. هکتور یک ابرانسانه!

-‌ به نظرت زنده می‌مونه؟!

-‌ هکتوری که من می‌شناسم تا وقتی ندونه پیروز مبارزه‌ای عه واردش نمی‌شه.

-‌ اوهوم! یعنی داشت من رو بازی می‌داد؟

-‌ نه! این سالایی که نبودی داشت حسابی تمرین می‌کرد.

-‌ با تمرین عادی نمیشه به این قدرت رسید.

-‌ من نگفتم تمرینش عادی بوده‌.

خدا می‌داند انجمن مادری چه بلایی سرش آورده بود. به محض این که از ساختمان خارج شدیم ساختمان فرو ریخت.

-‌ یعنی هکتور هنوز زنده‌ست؟

-‌ به این راحتیا نمی‌میره!

یا حداقل خودم می‌خواستم اینطور باشد. نمیر لطفت! مبارزه با یک ابرانسان؟ زنده ماندن به نظر غیرممکن می‌آمد. ناگهان هکتور در حالی که سر بریده‌ی ابرانسان را در دست داشت بیرون آمد. سرش خونی شده بود. رفتم به سمتش تا سرش را پانسمان کنم. دست ان لباس رباتیک کنده شده بود. ناگهان بدن ابرانسان را در پشت سرش دیدم که بدون سر از جایش برخاست. هکتور با ضربه ای من را به عقب هل داد و با خوردن مشت ابرانسان بهش، پرت شد و به ساختمان روبه‌رویی برخورد کرد. بیچاره هکتور! حتما درد زیادی می‌کشید. با این حال مرا نجات داد.

کم نیاورد و از جایش بلند شد. اگر انسان عادی این ضربه را می‌خورد حداقل از بیست ناحیه شکستگی داشت و مرگش حتمی بود. اما هکتور فرق می‌کرد. آیا او واقعا انسان بود؟ انجمن مادری با او چه کرده بود؟ جنگ دوباره در گرفت. هکتور از قبل هم سریع‌تر بود. دنبال کردنش با جشم سخت بود. من هم بیکار ننشستم. بلند شدم و شروع کردم بقیه را هدایت کردن. باید هر چه سریع‌تر به پناهگاه می‌رسیدند. از طرفی به هکتور هم اعتماد داشتم و می‌دانستم پیروز می‌شود. سیگون کمی زخمی شده بود. زیر بغلش را گرفتم و راه افتادیم.

-‌ میگم...

-‌ بله سرورم؟!

-‌ نگو سرورم! تو هم الان عضوی از انجمنی. ما دوتا هم رده‌ایم.

-‌ خب! چی می‌گی؟!

-‌ میگم اگر قدرت یکیشون اینه!... ما چجوری می‌تونیم از پس بیست و یک دونه از این شیاطین بربیایم؟! ایده‌آل‌ترین حالت اینه که یکی یکی بفرستتشون شاید هکتور بتونه یکی یکی شکست بده. اگر دفعه بعد با کل ارتشش حمله کنه چی؟! مقدار ارتش باقی‌مونده‌ی ما حتی نمی‌تونه یه دونه از اینا رو از پا دربیاره.

-‌ چیه؟! ترسیدی؟!

-‌ آره خب!

-‌ وای به حال مردمیکه نماینده‌شون تو باشی! مثلا امید مردمی! تو که هیچ کابی نمی‌کنی. اون هکتور بیچاره که داره با تمام وجود می‌جنگه رو چی می‌گی؟! منم ترسیدم. چجوری بگم؟! فاصله ای ندارم تا این که شلوارمو خیس کنم ولی دلیل نمی‌شه روحیه‌مو ببازم. اولین اصل جنگ حفظ روحیه‌ است. روحیه‌ی هکتور رو نگاه! داره با جونش بازی می‌کنه ولی عین خیالشم نیست‌. داره می‌خنده‌. فکر می‌کنی اون نترسیده؟

-‌ اوهوم! حق با تو عه! ما این همه تلاش نکردیم که اینجا باخت بدیم.

و همانجا هکتور مشت آخر را به حریف زد و بالاخره حریف از پا در آمد.

-‌ دیدی؟ بالاخره شکستش...

و همانجا روبه‌رویم بی‌هوش شد‌.

-‌ تو دختر ویکتوری؟

-‌ بله!

-‌ ببخشید اون حرفا رو توی جلسه بهت گفتم و اینکه... خیلی ممنونم بابت روحیه! از اینجا به بعدو خودم میرم. تو برو به هکتور کمک کن.



پ.ن.: ببخشید این یکی عکس نداره:)))

پ.ن: و اینم پارت آخرش! اصلا خوشم نمیاد یه داستان رو ناتموم بذارم و اینکه بهت قول داده بودم. پس بفرما! ازت میخوام اگر میتونی... اگر برات زحمت نیست و دوست داری این داستانو ادامه بدی:) خودت میدونی که با تو ام...

۱۴۰۳/۱۲/۲۲

پ.ن.: دلم برات تنگ میشه:) هم تو هم ویرگول و دوستای ویرگولی:)

شبیه سازیهوش مصنوعیرمانعلمی تخیلی
۱۲
۱۳
رهگذر...
رهگذر...
گمشده در افکار و سایه‌ها...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید