بعد از چند روز،در شهری که انجا دانشجو بودم
یاد خاطره های تلخ و شیرین یک پسر دانشجو(خودم) افتادم که بعداز نتایج کنکور چشم وا کرد و خودش رو تو شهری که ۶۰۰ کیلومتر با شهر خودش فاصله داشت تنها دید
و شاید از این تنهایی کمی خوشش امد
پسری که تو شهر خودشون تقریبا ادم باحالی بود و شاید نصف شهر دوست بودن باش یا میشناختنش
از این تنهایی و غربت کمی خوشش امده بود و کمی می ترسید
بگذریم که چقدر بزرگ شد چه چیز ها یاد گرفت
و چقدر یاد گرفت از این شهر کرد
و الان تو این شهر کلی اشنا و خاطره داره شاید بعضی وقتا بیشتر از شهر خودش
یکی از چیز هایی که خیلی تویه این شهر دوسش داشتمو دارم یه کافه زنجیره ای بود که بین نوشیدنی های سردش شربت بهار نارج خنک و بین کیک های معمولی کروسان گرم داشت
قیمتش نسبت به کافه های معمولی پایین تر بود
اما پر فروش شایدم یکم شلوغ بود و جاش دنج بود
خلاصه من به همه خاطره های خودم تو این شهر فکر میکردمو گفتم چرا نرم یه شربت بهار نارنجو یه کروسان بگیرم قشنگترشون نکنم
رسیدم،سفارشم رو ثبت کردم روی میز وسط جمعیت نشستم ( شخصیت من بعضی روز ها عاشق دور هم جمع شدن و جمعِ، بعضی روز ها باید کاملا تنها باشه و از شلوغی متنفر) لیوان شربتم رو که تحویل گرفتم دیدم با ماژیک ابی یه لبخند و دوتا چشم قشنگ روشه و چقدر بعضی وقت ها چندتا خط با ماژیک میتونه حسِ خوبی به ادم بده
نصف شربتم با بو و مزه خوب بهار نارنج تموم نشده بود که یه صدا از گذشته و خاطراتم درم اورد
<عمو عمووو واسه رِلت دسبند نمیخری؟؟>
یه دختر بچه زبون باز و دوست داشتنی،با موی بلند و یه کیف رو پشتش کنارم بود( فکر کنم دیگه همه اطرافیانم میدونن ?چه قدر ضعف دختر بچه دارم )
گفتم:«سلام عمو،من که رل ندارم»
گفت:< عمو خوب واسه عشقت>
(مغزم داشت تند تند پردازش میکرد نمیخواستم نارحتش کنم ولی قشنگ دست گذاشت روی یکی از ضعف های زندگیه من عشق)
گفتم:«عمو عشق هم ندارم»
با به حالی که انگار میخوام از سر خودم بازش کنم رفت سمت میزی که دوتا دختر نشسته بودن
گفتم :«ولی خیلی دوست داشتم ببینم دسبند هات رو عمو »
توجهی نکرد فکر میکنم نشنید صدام رو
صحبت هاش با دخترا تموم شد دسبند هاشو دیدن ولی فکر کنم چیزی نخریدن خیلی دوست داشتم ببینم لااقل دسبند هاش رو
داشت جمعشون میکرد بلند گفتم:« عمو میشه منم ببینم دسبندات رو»
بم نگاه کرد گفت:<نه >
تعجب کردم سعی کردم مثله همیشه شوخ باشم ولی به یه کلمه دیگه ازش احتیاج داشتم
گفتم: «چرا عمووو»
گفت:<قهرم باهات>
و با لبخند سمت میزم اومد گفتم:«عمو با همهه قهر باش با من نه دلم کوچولوهه»
لبخندشو ادامه دادو گفت:<شوخی کردم>
داشت از داخل کیفش دسبند هاش رو در میورد ازم پرسید عموو کسی هم نیست که تو خیلی خیلی دوسش داشته باشی یا هوات رو داشته باشه
سریع گفتم عمو بنفش هم داری.
ذوق کرد گفت:<اره>
هیچوقت یادم نمیره بنفش انگار رنگ مابودهمیشه
به چیز های بنفش توجه بیشتری داشتیم.
یکی از دوست های خیلی نزدیک بهم چند سال بود. که وارد رابطه خیلی قشنگی شده بود من انقدر رابطم باهاشون خوب بود که دیگه شده بودن ۲ تا از دوست های صمیمیم
با قارچ کوچولو هم خیلی رابطه خوبی داشتیم
( دوست دختر دوستم که چند سال با هم بودن و دیگه دوست نزدیک من هم بود
به خاطر یکی از عکس های بچگیش که مو هاش کاملا قارچی بودن من بش میگم قارچ کوچولو)
دل هامون نزدیک بود بهم همیشه با هم حرف میزدیم و ۳ تایی بیرون میرفتیم و من خیلی خیلی دوسش داشتم
دسبند بنفش رو گذاشت جلوم
گفت:<ببین چه خوشکله >
گفتم:«عمو یه سفید مشکی خوشکل هم می خوام »
گفت:<عمو تو که کسی رو نداشتی حالا ۲ تا ۲ تا>
خندیدم گفتم:«عمو خودت گفتی کسی رو که دوستش داری و کسی که خیلی هوات رو داره»
۶-۷ ماه پیش رفتم یکی از دوستام رو ببینم بعد از کارش،گفت همکارم بیچاره منتظره اژانسه برسونیمش؟؟
سمت ماست خونشون گفتم اره باباحتما
سوار شدن و حرکت کردیم. از اونجا که به قول بچه ها من ادم شوخ و اجتمایی هستم
تا خوددد خونشون همکارش رو اذیت کردم ?
و اخرش گفتم چون رسوندیمت حالا باید از سوپر محلتون برامون چیز میز بخری مطمعن بودم در رو میکوبه و میره با خنده گفت صبر کنین الان میام امد با کلی خرید توی یه پلاستیک که شاید ۳ برابر پول اژانس بود خلاصه شرمنده شدیم بعد از اینکه هایپ و پچپچ هارو زدیم و من قول جبران دادم بعد در گذشته جبران ها اون همکار تبدیل شد به یکی از دوست های خوبه من
و این رو کم کم فهمیدم که مثل من به دیگران خیلی اهمیت میده حتی اگه جایی برای خودش کم بزاره و واقعا از این اخلاقش خوشم میاد ( البته نام بُرده بعد ها اعتراف کرد که اون روز اخرای حقوقش بوده که برای ما خرید کرده و کل مدتِ خرید داشته فوش میداده تو دلش ?و من بعد با پیتزای پپرونی زحمات وی را جبران کردم) و واقعا یکی از افرادیه که هوای من رو داره
گفت :< قبوله عمو تازه ۲ تا بخری تخفیف هم دارهه…>
حس های زیادی رو تو زندگی تجربه کردم
و چه حس های زیادی که میدونم باید تجربه کنم
ولی کلمه عشق و نیمه ی گمشده روز ها منو در فکر خودش غرق میکنه
عشق واقعا چه شکلی میتونه باشه؟؟
و نیمه گم شده وجود داره یا نه؟؟