شمع افروخته، شمع ناافروخته را بوسید و دگر هرگز نرفت.
شاید او بوسنده بود از صبح ازل. تقصیر از من بود که همه شب نعره زنان بودم به دنباله خود؛ مجالی نمیداد وزش فغان هایم، به تقلای طلوع آفتاب شمعش، به علاج شب زدگی شمع ناافروخته ام.
آنگاه که بیخبر بودم ز شعشعه خویش و وجود مِشکات هایمان، دائما یا مست خواب اضطراب بودم و یا مضطربانه خواب بودم به مستی اضطراب از بیگانگان. این مِیِ منجمد و خواب غفلت و اضطراب تباه، همه دلیلی بیش نبودند جهت معلولیِ علت جوی بقا.
حال که سیر گشته خویشم و بیزارِ بقا، نه نیازی به تباهْ جام شراب انجماد است و نه دیگر نیازی به منِ نعره زن تشنهْ بقا.
حال که کشیدم این نقش صفا و نوشتم این نامه های از بنِ جان، جانان به نسیان سپارم و، تابلو ز خود و نامه از آنم دانم. و این همان آن بتِ خوابی دگر است در پسِ بیداری اهالی صبح طلوع.
و من در آن شبِ وصالِ با تو، همه اینها که ارضاگر روح بودند و روانم در عصر فراغت، همه بسوزانم؛ در سوزش آتش گرم تر از گرم، در آن شهد شب سرد، من بسوزانم. و تبر شود آتش سماع گونه عشقم، و رقم زند آخرین شب های بت هایم.
پس از آن بامداد، آن تبر گردنم را میزند! همراه آن بت ها. آتش میسوزاند مرا، همراه نامه های برخواسته از دل ها.
در آن لحظه گرگ و میش طلوع، نه منی میماند و نه نقاش نقاشی کشی و نه نویسنده نامه نویس؛ آنچه مانده آن طلوع است و این گل سرخ آتش و تبری خون چکیده.
در آن هنگام، منِ ناموجود و تو یکی خواهیم شد، در سرزمینی فراتر از موجودیت ذهن، مینشینیم و به طلوع مینگریم، و به گرمی گل سرخ میبوییم. پس از کمال یافتن طلوع، آفتاب سحری به سرخوشی خواهد خواند از به کمالیت خویش و موعود عروج، و من و تو و آن آتش سرخ، غوطه ور در رقص سماع میسوزیم.