یه جمله جالبی رو در مورد بعد احساسی ذهن خوندم خیلی برام جالب بود: (جنبه ی دیگه ی ذهن احساسه. آدم های احساسی کاری ندارن که الان چی درسته چی غلط، یا چی موثره چی نیست. فقط کار به این دارن که چی حالشون رو خوب میکنه. همیشه دنبال حال خوب هستن. همونطور که از خود کلمه ی حال پیداست، فقط لحظه ی حال براشون مهمه نه آینده)"رسول والی سیچانی"
اما امروز دوسداشتم تجربه استفاده از محلول او ار اس رو باهاتون به اشتراک بزارم.
همینطور که میدونین فصل گرما تعریق زیاده و از طریق تعریق علاوه براب ما یسری الکترولیت هارو هم از دست میدیم. این محلول برای جبران همین منابع معدنی بدنه اما خب پیشنهاد میشه که اونو در یک لیتر اب و به صورت جرعه جرعه مصرف کنین ادامش باشه فردا صبح ....
از (فردا صبح) پاراگراف بالا تا این متنی که الان دارین میخونین 4 روز گذشته 4 روز من میخواستم ادامه پست رو بنویسم اما امان از تنبلی و کون گشادی و پشت گوش انداختن که اتفاقات 4 روز گذشته رو باعث شد اینجا ننویسم.
اما امروزصبح 6 مرداد 1403 به روایتی 24 روز مانده به پایان دوره خدمت سربازیم ساعت1130 صبح تصمیم گرفتم که بنویسم حالا در مورد چی؟
امروز صبح بعد از یک شیفت خسته کننده رانندگی و ماموریت ساعت 3 صبح به یکی از روستاهای اطراف خونه اومدم تصمیم گرفتم که استراحت کنم ولی امیرحسین درون مگه اجازه میداد اینکارو کنم ؟ خیر
به موقعش با این فرد درونی اشناتون میکنم (فردی منضبط و سرسخت و مسئولیت پذیر که کارایی که باید انجام بدی رو به روت میاره تا انجامش بدی).
گوشیو برداشتم و رفتم سمت بانک تجارت که همراه بانکم رو فعال کنم این همراه بانک منم کلی داستان داره که به موقعش براتون تعریف میکنم. هیچی دیگه وارد بانک شدیم و رفتیم پیش کارمندی که روابط عمومیش از 10 نمره فک کنم با ارفاق میشد 2 نه 3 بهتره و بعد از جنگ اعصاب و صبوری اخرش به قطعی سیستم خورد و کارم بی نتیجه موند. چون بخاطر گرما اقایونه حساس بانکی ساعت 10 تعطیل میشدن بیجاره مراکز امدادی و اورژانسی که باید تا 1 میموندن.
هیچی خسته و بی حوصله اومدم سوار تاکسی خطی بشم اونجا دیدم که یک کاگر با وسایل بسیار زیادش داخل ماشین نشسته و دربست گرفته و خب قاعدتا ما باید میرفتیم سراغ ماشین بعدی. چیزی که و توجهمو جلب کرد این بود که چرا این فردی که دربست گرفته حرکت نمیکنه(درونم میگفت بپرس چرا نمیرن اما یه قسمت دیگه میگفت بتوچه) با کلنجار رفتن با خودم دیدم ماشین ما پر شد و حرکت کرد از راننده پرسیدم چرا اون اقا با اینکه دربست گرفته بود ولی حرکتی نمیکرد که بره؟
در کمال تعجب راننده که یه پیرمرد خشک و بی حوصله بود گفت : چون منتظر کسی بود که بیاد و بعد بره اینجا دیدم به قضیه کلا عوض شد چرا؟
چون فک میکردم راننده تاکسی عقبی میخواسته اذیتش کنه و سر ب سرش بزاره چرا؟ چون همش مزه میپروند و حرف میزد باهاش بعد پیش خودم گفتم خداروشکر که با لحن بدم نگفتم اقای راننده چرا این ادمو معطل میکنی و نمیبریش و از طرف دیگه یه چیزی برام تجربه شد.
اول اینکه زود قضاوت نکنم در مورد یه موضوعی دوم اینکه اگر یه چیزی برام مبهمه بپرسم تا رفع ابهام بشه.بیشتر وقتا ما ادما در مورد یه موضوعی بدون اینکه بدونیم داستان اصلی چیه سعی میکنیم از دید خودمون قضاتش کنیم و میلی برای دوسنتن موضوع نشون نمیدیم اگر من نمیپرسیدم قطعا اینجا از اون راننده بد میگفتم و کلی میتوپیدم بهش.
این نوشته رو داشته باشیم تا من بازم امروز بیام و از چیزی که خیلی دوسدارم باهاتون به اشتراک بزارم حرف بزنم.