ما آدمای اهل زمین یه حالی داریم که وقتی از بودن کسی خیالمون راحته و حس می کنیم طرف انقدر خاطرمونو می خواد که دیگه همیشه هست و همه جوره هوامونو داره و در رکابمونه، به شکل بسیار عجیبی فراموشش می کنیم.....
انگار کور میشیم، نمی بینیمش، بهش بی توجه میشیم، محبتاش به چشممون نمیاد و حتی بدتر ازون، خیلی وقتا در حقش بی معرفتی می کنیم و حتی شاید بدتر، بهش بدی هم میکنیم!! انگار لطف ها و خوبی هاش برامون دم دستی و بی ارزش میشن، انگار وظیفشه در خدمت ما باشه و این اونه که نیازمند و گرفتار محبت کردن به ماست!! طلبکارش میشیم، تو سرشم میزنیم، حقشم می خوریم، توقعاتمونم ازش سر به فلک میزنه!! تلخ ترین جای قصه می دونی کجاست؟ اونجایی که وقتی به رفتار گذشته مون نگاه می کنیم می بینیم که در کمال تعجب و تاسف، ما با مهربون ترین و لطیف ترین آدمای زندگیمون، از همه نامهربون تر بودیم.... می بینیم که اتفاقا اونی که اشکشو درآورده، اونی که دلشو شکسته ما بودیم..... اونم نه یک بار، که چندین بار......
نه انگار قصه ازینم تلخ تره، آخه این فرشته های آسمونی که روی زمین گیر افتادن، چون خیلی دوستمون دارن، خیلی وقتا هیچی هم بهمون نمی گن، گله هم نمی کنن، محبتشونم کم نمیشه و اینجوری میشه که ممکنه هیچوقت به خودمون نیایم و متوجه رفتار وحشتناکمون نشیم تا یه روزی که دیگه خیلی دیر شده......! تا وقتی که یا آسمون فرشته ش رو ازمون پس بگیره، یا خودش طاقتش تموم بشه و ترکمون کنه! می دونی چیه رفیقم؟ این فرشته ها صبرشون خیییلی زیاده، دلشون خیییلی بزرگه، خیلی بهمون فرصت میدن ولی اگه خدای نکرده یه روزی کاسه ی صبرشون لبریز بشه، به سخت ترین شکل ممکن تنبیهمون میکنن. میذارنمون و میرن.... رهامون میکنن و مارو با همه ی حماقتها و نمک نشناسی ها و بیچارگی ها و پشیمونی و یه دنیا حسرت تنها میذارن.....
حواست به فرشته های زندگیت هست؟! نکنه دلشونو شکونده باشی، نکنه اشکشونو درآورده باشی، نکنه ازت دلخور باشن.....ممکنه مادرت باشه یا پدرت یا همسری خواهری برادری یا حتی بهترین رفیقت، که در حقت رفاقتو تموم کرد ولی تو...... حواست به خودت هست!؟اگه بره رفته ها!! بدبخت نکنی خودتو! چوب خدا صدا نداره ها!! چی شدیم ما؟چرا کور و کر شدیم!!؟ این چه حال خرابیه ما شدیم!!؟